
مدینه، کوفهی اوّل چو غرق شد در خواب خموش گشت و خموش و فتاد از تب و تاب به زیر نور کمی از هلال نازک ماه برای غسل، علی آب میکشید از چاه حسن چو بغض فرو برد شور و شینش را به سینه داشت سر زینب و حسینش را رها ز چلّهی دل تیر آه میکردند به جسم خستهی مادر نگاه میکردند علی یکایک گلهای خویش را بوسید به گریه گفت: مبادا بلند گریه کنید کَنندهی درِ خیبر پس از ثنای خدا شروع کرد به غسل و بگفت یا زهرا برای شستن آن یاس نیلی پرپر فتاد لرزه به دست خداییِ حیدر همو که داشت به اطفال خود بسی تاکید همو که گفت عزیزان من سکوت کنید کشید دست ز غسل و به ناله و فریاد سرش نهاد به دیوار و از نفس افتاد علی بریده بریده گلایه کرد آغاز که ای همیشه به هر مشکلی مرا همراز منی که پیش تو یاقوت سرخ میسُفتم منی که درد دل خویش با تو میگفتم چقدر ناله زدی بهر دست بستهشده ولی نگفتی از این بازوی شکستهشده