چرا نسوختی آن روز دشت و صحرا را

چرا نسوختی آن روز دشت و صحرا را

[ حاج علی اکبر زادفرج ]
چرا نسوختی آن روز دشت و صحرا را
که پیش دیده‌ی حیدر زدند زهرا را

به ناگه آتش سوزنده در خروش آمد
صدای ناله‌اش از سوز دل به گوش آمد

که آب وای به حالت چقدر سنگدلی
هنوز از شرر آه تشنگان خجلی

تو همچنان شکم اسب‌ها درخشیدی
ز موج خون لب خشک حسین را دیدی

هماره خون شده دائم روان شوی ز دو عین
که خویش را نرساندی به کام خشک حسین

مگر نه هر جگر تشنه از تو حظی کرد
به من بگو علی اصغر چرا تلظی کرد

تو موج می‌زدی و سوخت تشنگان را دل
رباب از علی و عباس از رباب خجل

*****
باز و بسته نکن اینقدر لبت را پی آب
آب اگر بود به شش ماهه‌ی تو می‌دادند

*****
روی این دستم تنش بر روی این دستم سرش
آه بفرستم کدامش را برای مادرش؟

***
تا گفت إن لَن تَرحمونی خنده کردند
نفرین من بر کوفه و زخم زبانش

ارثیه‌ی مادربزرگ توست این آب
سهم لبت حتی نشد یک استکانش

حتی به من گهواره‌اش را هم ندادند
***
کم کم خرابه‌ی عطش آباد می‌شود
آب فرات بر همه آزاد می‌شود

آبی ولی منوش که غیر از سراب نیست
زهر است این به کام تو باور کن آب نیست

این آب شیر می‌شود و سنگ می‌شود
یعنی دلت برای علی تنگ می‌شود

نظرات