
ما غریبیم و شناسای هَمیم دولت بیدار و رؤیای هَمیم چون دو مصرع، روبرو با هم شدیم شاهبیت شعر عشق و غم شدیم آنچنان که خالق یکتاست طاق زیر این نُه طاق جفت ماست طاق ای تپشهای دل من نذر تو! مزرع سرسبز جان از بذر تو ای تبسّم آرزومند لبت! وی سحر مست از مناجات شبت! گو بگردانند روی از من همه دوست تا زهراست، گو دشمن همه! گو بر آن کز تیغ من در واهمهست ذوالفقارم جوهرش از فاطمهست ***** چه خضوعی، چه خلوصی، چه خشوعیست تو را که خدا فخر نماید به نماز سحرت به خداوند دو عالم به دو عالم نبُوَد چون تو و اُم و أب و شوهر و دخت و پسرت تو که سر تا به قدم احمد مرسل بودی از چه خَم گشت در ایّام جوانی کمرت؟! تو که مرآت خدایی به چه جرم و گنهی نیلگون گشت ز سیلی رخِ همچون قمرت دختران در همه جا دست پدر میبوسند تو که هستی که زند بوسه به دستت پدرت؟! ***** زد به جان آتش مرا افسردنت با جسارت سوی مسجد بردنت دیدمت تنها میان دشمنان با سلیمان کینهی اهریمنان دیدم آنجا بازی تقدیر را روبهی بستهست دست شیر را گفتم ای حقّ نمک نشناخته! دین عَلم کرده به قرآن تاخته ای تو قلب قبله خون کرده! چرا سوی مسجد میکشانی قبله را؟ هر که باشد اهل قبله، گو بیا قبله حیدر هست و من قبلهنما آنکه آمد از درون قبله، اوست تا بدانند اوست مغز و کعبه پوست اختیار از اوست گرچه جبر بست تو نبستی دست او را، صبر بست این که بستی دست او را حیدر است فاتح بدر و حُنِین و خیبر است دستهایی را که صد بت را شکست کس نمیبندد به غیر از بتپرست ذوالفقار خود اگر بیرون کشد مرگتان از خون مگر بیرون کشد دست او بتخانهها رو پاک کرد اسم بت با جسم بت در خاک کرد این همان خیبرشکن، دست خداست باز کن دست علی، مشکلگشاست تا نکردم سر به سوی آسمان آسمان را باز کن از ریسمان قلب من از سینهی پُرخون مبر کعبهام را از حرم بیرون مبر خویش را دیدم چو از کعبه جدا خانه، مروه کردم و مسجد، صفا یافتم میقات من پشت در است حفظ «ربّ البیت» از حج برتر است رمی شیطان کردم از ربّ جلیل تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل بسته بودم پشت در احرام خود رهسپر کردم به مسجد گام خود گفتم او شمع است و من پروانهام برنگردم بی علی در خانهام حجّ من رخسار حیدر دیدن است طوف من دور علی گردیدن است ***** وقتِ برگشت به خانه همه جا خونی بود چشمِ یاری به قد و قامتِ یاری افتاد ... خاک بر چشم تو دنیا که تماشا کردی کار پهلوی خداوند به مسمار افتاد ... میخ، شمشیر شد و نیزه شد و خنجر شد میخ، تیری شد و در چشم علمدار افتاد ... هم از رویت هم از مویت چنان باران ببارد خون به چشمم تیر وقتی زد، زد از پشت سرم بیرون