از کوچه شد شروع مصیبت

از کوچه شد شروع مصیبت

[ صابر خراسانی ]
بابا شب آخر دم آخر به من گفت 
تا زنده ام می‌خواهم ارثت را بگیری 

میراث اجدادی ما عشق حسین است 
این عشق باعث شد از اول پا بگیری
 
بی ناخدا درک خدا امکان ندارد 
در کشتی اش یک گوشه باید جا بگیری 

تصمیم داری که رود باشی شرم دارد 
باید که اول رخصت از دریا بگیری 

بابا حسینی زیستن آداب دارد 
باید مدد از حضرت زهرا بگیری

حق من و تو نوکری اهل بیت است 
امشب دعا کردم که حقت را بگیری
 
پیدات کردن کار کشتی نجات است
کافی است دستت را کمی بالا بگیری

از کوچه شد شروع مصیبت
کلام سوخت شعرم شرر گرفت و قلم پا به پام سوخت 

در شور جهنم و شر شراره‌ها
در آتش ستم در دارالسلام 

آن چادری که پیش خدا احترام داشت
پیش نگاه مردم بی احترام سوخت 

با تل هیزمی که در آن کوچه جمع شد 
آتش گرفت خانه و تا پشت و بام سوخت 

اتش گرفت و آن در و بعدش لگد که خورد 
با میخ داغ زندگی یک امام سوخت 
 
شاعر حیا کن از علی و بیشتر نگو  
اما بگو که محسن علیه السلام سوخت 

لعنت به آن کسی که لگد زد به در 
جان علی ز ضربه‌ی ان بی مرام سوخت 
 
آن حیدری که ذکر نجات خلیل بود 
با غم نظاره کرد و گلستان تمام سوخت
 
بیتی که سرپناه سر ذوالفقار سوخت
در شعله‌های آتش یک انتقام سوخت 

احراق باغ خانه‌ی خورشید شر شد
و شمس تا قیامت کبری مدام سوخت 

هر کس سراغ این غزلم را گرفت و گفت 
پس شاعرش کجاست ؟ بگو السلام 

علی نیا که فضه یاری‌ام کند!
کمک به وضع بارداری‌ام کند 

مادری خورد زمین و ههمه جا ریخت بهم 
همه‌ی زندگی شیر خدا ریخت بهم 

داغی و تیزی مسمار اذیت می‌کرد 
تا که برخواست صدا عرش خدا ریخت بهم
 
بشکند دست کسی که لگدش سنگین بود 
تا که زد سلسله‌ی آل عبا ریخت بهم 

مادرت گفته غلامت باشم 
خدا می‌خواست لطفت تا همیشه بی کران باشد
 
به دنیا آمدی تا شیعه با تو در امان باشد 
کنار تو بعید است که این که روزی

 زائرانت را خدا ناکرده اعتنایی به جنان باشد 
رضا جان خوف این دارم که از غفلت مرا روزی

زبانم لال جز نام تو دیگر بر زبانم باشد 

امامی که مرا با یک سلام ساده مشهد برد 
نباید با مکان باشد که باید لامکان باشد
 
پدر موسی بن جعفر 
مادرش نجمه 

ولی باید به دنیا آمدن‌های امامان این چنان باشد 
به دنیا آمدی  هادی شوند 
حتی فقیران اگر پرواز تهران مشهم هم گران باشد
 
به دنیا آمدی تا بعد هر برگشتنت در این خانه  
زینت بخش چایم زعفران باشد 

خیالات من است اینها وگرنه شان تو این نیست
به دنیا آمدی که چشمه‌ی حکمت روان باشد 

به دنیا آمدی تا نسخه‌ی طب الرضای تو  
دوای دردهای بی مداوای جهان باشد 

به دنیا آمدی تا قرنها بعد دعبل هم
 یکی از جلوه‌های معجزات تو حسان باشد 

نه دعبل، نه فرزدق، نه حسانم، لیک می‌خواهم
 خیالم چون نسیمی در هوای تو وزان باشد 

غروبی را تصور کن پس از رجعت حرم باشی
نماز مغربش پشت سر صاحب زمان باشی

غروبی که تو منبر می‌روی بعد از نماز آن
طنین خطبه‌ات درگوشهای زائران باشد 

چه شبهایی است شبهای دل انگیز بعد رجعت 
گمانم آن که آن شبها زمین در آسمان باشد 

اگر حاج اکبر ناظم بیاید هر شب جمعه
 برای جد مظلومت بخواند روضه خوان باشد 

یکی از حضرت زینب بخواند 
تا که بعد از آن دم سینه زنی‌ها نوحه‌ی دامن کشان باشد
 
خودت تفسیر خواهی کرد
خودت توضیح خواهی داد 

چرا باید سر جدّ تو در دست سنان باشد ؟

به آب حوض صحنت می‌خورد پیوند اشک ما
زنان بچه مرده اشکشان باید چنان باشد 

 زنان بچه‌ مرده مثل باران نه! که خورد ابرند 
زنان بچه مرده باید اشکشان روان باشد
 
رباب آرام با راس علی اصغر
 به نی می‌گفت دلت می‌آید

 این مادر به دنبالت روان باشد 
مگر با مادرت قهری چرا پایین نمی‌آیی؟

همه‌ی بال و پرش را بردند 
پیش چشمش ثمرش را بردند 

بعد گهواره‌ی شش ماهه‌ی او 
معجر شعله ورش را بردند

 آن همه داغ به دل داشت و باز 
نور چشمان ترش را بردند 

رحم کردند به قنداقه ولی 
جامه‌های پدرش را بردند 

یکی با نیزه‌اش از پشت می‌زد 
یکی با چکمه و با مشت می‌زد 

خودم دیدم سنان دائم الخمر 
حسینم را به قصد کشت می‌زد 

ای تیر همیشه بی خبر می‌آیی
یک روز شبیه میخ در می‌آیی

یک روز تو شمشیری حالا قطعا
 در قالب یک تیر سپر می‌آیی

یک مرتبه کم شتاب باشی خوب است 
با قائله با حساب باشی خوب است

فکر حال دل فاطمه  نبودی خالا
فکر جگر رباب باشی 

ای تیغ همین قدر نمی‌فهمی نه؟!
فرق پدر و پسر نمی‌فهمی نه؟!

آن روز چقدر گریه کردم گفتم
 زن آمده پشت در نمی فهمی نه؟!

از میان در و دیوار صدا می‌آید 
یک نفر ناله کنان پشت دری گفت علی 

خودم صدای استخوان‌های زهرا را شنیم 
شرمنده‌ام که خانه‌ی امنی نداشتم 

بعد از آن حیدر دگر آن حیدر سابق نشد 
موقع برخواستن پهلو و زانو را 

امیر الحق امیر العشق امیرالمونینی تو 
خدایی یا بشر حیدر نه آنی تو نه اینی تو 

تو را خواندند بی همتا و رقصیدند در آتش 
علی تقصیر اینان چیست وقتی این چنینی تو 

زبان شاعرانت می‌شوم می‌پرسم از خالق؟
چگونه آفریدت کین چنین شور آفرینی تو؟
 
گواهی می‌دهد خاتم که خاتم بخش عشاقی
الا یا ایها الساقی سخاوت را نگینی تو 

من از میلاد تو در کعبه از معراج تا دانستم 
علی آسمانها اوست اعلی زمینی تو

تو را نفس نبی خواندند و حیرانم غدیر خم 
امیر است او امیری تو امین است او امینی تو 

در ایمان و نبرد و هر فضیلت اولین هستی 
فقط در بازگشت ازجنگ حیدر آخرینی تو 

فقط بر لا فتی الا علی باید پناه آورد
 چو با لا سیف و الا ذوالفقارت در کمینی تو
 
چه جای حیرت او باید که شیر کربلا باشد 
اگر که استاد پیکار یل ام البنینی تو 
 
من از گمراهی بعضی به حیرت آمدم آخر 
گوهی داد حتی  دشمنت که بهترینی تو

نظرات