چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم چیزی به غیر تاولِ دستان مادرم تنها اتاق خلوت رویای کودکی شاهانه بود چادر ارزان مادرم قایم که میشدیم کسی کارمان نداشت در چادرِ گرفته به دندان مادرم وقتی که از زمین و زمان خسته میشدیم سر میگذاشتیم به دامان مادرم اقساط ماهیانهی بابای کارگر کم بود در مقابل ایمان مادرم یک سفرهی پر از برکت پهن کردهام با پول تا نخوردهی قرآن مادرم