این همه رنج و بلا دیدم و چشمم به تو بود تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من خواستی پیرهن کهنه چرا یوسف من؟ گرگهای سر راه تو چه دینی دارند؟ این جماعت سرشان گرم کدام اسلام است؟ که از آیینۀ پیغمبرشان بیزارند تو که از روز تولد شدی آرامِ دلم نرو اینگونه شتابان و نکن حیرانم بوسهای زیر گلویت زدهام اما باز بروی، میروم از حال، خودم میدانم روی تل بودم و دیدم که چه تنها شدهای نیزه دیدم که به دستان غریبت مانده همه رفتند، همه قاسم و عباس و علی نه برای تو زهیرت، نه حبیبت مانده زینت دوش نبی را به چه حالی دیدم خون پیشانی بر صورت او جاری بود غیر از این صحنه اگر هیچ نمیدید دگر کار زینب همهی عمر عزاداری بود تو رجز خواندی و دیدم همگی لرزیدند یا علی گفتی و دیدم که چه غوغایی شد کاش عباس و علی اکبرت اینجا بودند صحنۀ رزم تو لب تشنه! تماشایی شد مادرت فاطمه بود آه کشید از ته دل تا تو را دید چنین از سر زین افتادی من ندیدم که چه شد کارِ تن و آن همه تیر چشم بستم به خدا! تا به زمین افتادی غریب مادر