به حال و روز تو بدونه گریه میکنه مرد همونه که برات زنونه گریه میکنه یه سال و نیمه زینبت شبونه گریه میکنه تا میبینه لباستو، تو خونه گریه میکنه هر دفعه که دلم برات میگیره حسین میشینم و نگاه به این لباس میکنم یه سال و نیم واسهی لب خشک تو خواب میبینم به شمر التماس میکنم * * * * رسیده لحظهی مرگم سراغم را نمیگیری به شوق دیدنت از صبح هی خیره به در بودم میان بسترم جان میدهم حالا تک و تنها منی که لحظهی جان دادن چندین نفر بودم نگاه اوّلم را بین آغوش تو خندیدم از آن بدو تولّد با تو یکجور دگر بودم نگاه آخرم گودال بودی، گریه میکردم و از موی سرِ آشفتهات، آشفتهتر بودم هنوزم با مرور خاطراتم جان به لب هستم سهساعت زخم خوردی و سهساعت محتضر بودم به ابنِ سَعد رو انداختم آخر سر از غربت منی که از سخن گفتن با یک غریبه بر حذر بودم به پیش چشم من دَه اسب از روی تنت رد شد تو خونین پیکر و من بیشتر خونین جگر بودم تو شأنت دامن زهراست، نه مخروبهی خولی سرت را تنورش در میآوردم اگر بودم تویی که شرط ضمن عقد من بودی، خبر داری من از کربوبلا با که همسفر بودم * * * * باور نمیکنم سرِ بازار بردنت نامحرمان به مجلس اغیار بردنت به سمت گودال از خیمه دویدم من شمر جلوتر بود، دیر رسیدم من سر تو دعوا بود، ناله کشیدم من هیچکسی اندازهی من باهات خاطره نداشت هیچکی به اندازهی تو برام دلهره نداشت طاقت کهنه خنجر و مگه حنجرت نداشت صدام میزدی ولی صدات جوهره نداشت حسین جان ...