حسن امان من بریده شد امان بده جلو بیافت خانه را نشان بده عصا به دست مادر جوان بده حسن تو چادر مرا تکان بده ** تو را آوردهاند اینجا که مهمان خودم باشی شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی بابا من از تاریکی شبهای این ویرانه میترسم تو را آوردهام خورشید پدر نزدیک بود امشب کنیز خانهای باشم به تو حق میدهم پاره گریبان سرت افتاد و دستی از محاسنها بلندت کرد بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی سرت را وقت قرآن خواندنت بر طشت کوبید تو باید بعد از این قاری قرآن خودم باشی اگر چه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی از این پنجاه سال تو سه سالش قسمت ما شد یک امشب را نمیخواهی پدر جان خودم باشی اگر چه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است قافله رفته بود و در خوابم عطر شهر مدینه پیچیده خواب دیدم پدر ز باغ فدک سیب سرخی برای من چیده قافله رفته بود و من بیجان پشت بوته خار خشکیده بر وجودم سیاهی صحرا بذر ترس و حراس پاشیده قافله رفته بود و من تنها مضطرب، ناتوان ز فریادی باد در گوش ماه دیدم گفت خواب بودی ز ناقه افتادی