حسن امانِ من بریده شد امان بده جلو بیفت خانه را نشان بده عصا به دست مادرِ جوان بده حسن تو چادر مرا تکان بده **** تو را آوردهام اینجا که مهمان خودم باشی شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی بابا من از تاریکی شبهای این ویرانه میترسم تو را آوردهام خورشیدِ خودم باشی پدر نزدیک بود امشب کنیز خانهای باشم به تو حق میدهم پاره گریبانِ خودم باشی سرت افتاد و دستی از محاسنها بلندت کرد بیا خب میهمان کنج ویرانِ خودم باشی سرت را وقت قرآن خواندنت بر تشت میکوبید تو باید بعد از این قاری قرآنِ خودم باشی اگر چه عمّه دلتنگ است اما عمّه هم راضیست که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی از این پنجاه سالِ تو، سه سالش قسمت ما شد یک امشب را نمیخواهی پدرجانِ خودم باشی؟ اگر چه این لبی که ریخته بوسیدنش سخت است **** قافله رفته بود و در خوابم عطر شهر مدینه پیچیده خواب دیدم پدر زِ باغ فدک سیب سرخی برای من چیده قافله رفته بود و من بیجان پشت یک بوته خار خشکیده بر وجودم سیاهیِ صحرا بذر ترس و هراس پاشیده قافله رفته بود و من تنها مضطرب، ناتوان زِ فریادی باد در گوش ماه دیدم گفت خواب بودی زِ ناقه افتادی