در حریم قدسی‌ات بال مناجاتی بده

در حریم قدسی‌ات بال مناجاتی بده

[ صابر خراسانی ]
در حریم قدسی‌ات بال مناجاتی بده
گنبدت دل می‌برد وقت ملاقاتی بده

دست‌هایم خالی از پیش است سوغاتی بده
من فقیرم، تکّه نانی بهر خیراتی بده

از کنار تو گدا با دست خالی رد نشد
نیست عاقل هرکسی دیوانه‌ی مشهد نشد

از دم گرمت مسیحا صاحب دم می‌شود
بی‌تو باشم حضرت خورشید سردم می‌شود

نان برای خوردن و بردن فراهم می‌شود
من زیادی‌ام فقط، از سفره‌ات کم می‌شود؟ 

ما لبِ تشنه، لب دریایمان پیش شماست
هرکجا باشیم هم یک پایمان پیش شماست

این حرم را چشم‌های تار می‌خواهد چه‌کار؟
پنجره فولاد تو بیمار می‌خواهد چه‌کار؟

دل به تو بسته طناب دار می‌خواهد چه‌کار؟
خب مداوایش بکن، اصرار می‌خواهد چه‌کار؟

پنجره فولاد تو بیمار را آورده‌ است
تو جوابش را بده، دکتر جوابش کرده است
                         * * * *
این‌جا کسی بدون تو خوابش نبرده است 
اصلاً کسی نمانده که سیلی نخورده است

موی مرا کشید، سرم درد می‌کند
از آن لگد که زد کمرم درد می‌کند 

ببین که گوشواره برایم نمانده است 
گل‌های سرخ روی روپوشم نمانده است

سیلی دست زجر که پیدام کرده است 
دور از عمو یک‌عالمه دعوام کرده است 
                        * * * *
دست از سرم بردار من بابا ندارم
زخمی شدم بهر دویدن پا ندارم

گیسو سپیدم احترامم را نگه‌دار
سیلی نزن من با کسی دعوا ندارم

زیبایی دختر به گیسوی بلند است
مثل همیشه گیسوی زیبا ندارم

این چند وقته از در و دیوار خورده‌ام
دیگر برای ضربه‌هایت جا ندارم

با ضربه‌ی پا دنده‌هایم را شکستند
عمه فشارم نده ...
                        * * * *
رویم شبیه صورت زهرا کبود شد
مویم سپید قبل سفر که نبود، شد

از تشت زر به جمع فقیرانه آمدی
با سر برای دیدن ویرانه آمدی
                        * * * *
خنده‌ی دشوار را بیمار می‌فهمد فقط
حرف من را مرد دختردار می‌فهمد فقط 

حنجرم در آتش خیمه پس از تو سوخته
حرف من را عمّه از رفتار می‌فهمد فقط 

لکنتم زیر سر آن سرخ موی مست بود
علّتش را آن جنایت‌کار می‌فهمد فقط
                        * * * *  
مثل یک دیوار که با در نمی‌آید به‌هم
این تن پاشیده و پیکر نمی‌آید به‌هم

ارباً اربا شد تمام پیکرم دیگر نگو
که تن من با علی‌ اکبر نمی‌آید به‌هم

نه تو عمّامه درآور و نه عمّه روسری
زخم کاری با نخ معجر نمی‌آید به‌‌هم

رَخت دامادی بماند پیش زهرا در بهشت
این لباس و این بدن دیگر نمی‌آید به‌هم

مثل اخلاقم تمام استخوان‌ها نرم شد
سنگ و چوب و خُلق پیغمبر نمی‌آید به‌هم

مصحف من سیزده قسمت شده بر روی خاک
با چنین شیرازه که دفتر نمی‌آید به‌هم

ای عمو شرمنده‌ام بد دست و پاگیرت شدم
این تن پاره از این بهتر نمی‌آید به‌‌هم 

من گریز روضه‌‌های کوچه هستم ...

نظرات