چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم

چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم

[ صابر خراسانی ]
چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم
چیزی به غیر تاول دستان مادرم

تنها اتاق خلوت رویای کودکی
شاهانه بود چادر ارزان مادرم

قایم که می‌شدیم کسی کارمان نداشت
در چادر گرفته به دندان مادرم
****
مادر از پیچ کوچه تا رد شد 
ایستاد و کمی مردد شد

سرد شد دست گرم و پُر مهرش
آسمان تیره شد,هوا بد شد

يک یهودی مست گردَنه گیر
همچو کوهی مقابلش سد شد

چند گامی عقب عقب برگشت
ناگهان حال مادرم بد شد
****
این زن كه از برابر طوفان گذشته بود 
عمرش كنار حضرت باران گذشته بود 
****
پیش پای خودش به خاک افتاد
همه را با نگاه پس میزد
تکیه بر نیزه‌ی غریبی داشت
خسته بود و نفس نفس میزد

تا زمین خورد دوره اش کردند
هر که با هرچه داشت زخمی زد
جنگ مغلوب شد همه گفتند
دیگر از خاک بر نمی‌خیزد

یک نفر رفت تا که سر ببُرَد
****
این زن كه از برابر طوفان گذشته بود 
عمرش كنار حضرت باران گذشته بود 

یك لحظه از ارادت خود دست برنداشت 
عمرش تمام بر سر پیمان گذشته بود 

بر صفحه های سرخ مقاتل نوشته اند 
این زن هزار مرتبه از جان گذشته بود 

یك لحظه از ارادت خود دست برنداشت 
عمرش تمام بر سر پیمان گذشته بود 

بر صفحه های سرخ مقاتل نوشته اند 
این زن هزار مرتبه از جان گذشته بود 

زینب هزاربار خودش هم شهید شد 
از بس كه از كنار شهیدان گذشته بود 



صبرش امان حوصله‌ها را بریده بود 
وقتی كه از حوالی میدان گذشته بود 

باران اشک بود و عطش شعله می‌كشید 
آب از سر تمام بیابان گذشته بود 

آتش، گرفته بود و سر از پا نمی‌شناخت 
از خیمه های بی سر و سامان گذشته بود

اما هنوز آتش در را به یاد داشت 
****
در باز شد با یک لگد اما به یک سمت
افتاد در با حضرت زهرا به یک سمت

فضه دوید اما میان راه افتاد
تا دید بانو می‌کشد خود را به یک سمت

با تازیانه قنفذ آمد سمت زهرا
پایین آمد ضربه از بالا به یک سمت

خیلی خجالت می‌کشید از روی زهرا
آن روزها چه سخت و پریشان گذشته بود

می‌دید آیه آیه‌ی آن زیر دست و پا
****
یک لحظه از ارادت خود دست برنداشت
عمرش تمام بر سر پیمان گذشته بود

زینب هزار بار خودش هم شهید شد
از بس که از کنار شهیدان گذشته بود

بر صفحه‌های سرخ مقاتل نوشته‌اند
این زن هزار مرتبه از جان گذشته بود
****
وقتی مسیر ما سر بازار افتاد
بر روی گل‌های تو رنگ خار افتاد

از ترس قلب دخترت از کار افتاد
زینب دوباره یاد آن دیوار افتاد

تازه در آن کوچه حسن با مادرم بود
اینجا ولی تنها سنان دور و برم بود

گفتم سنان زیر گلویت یادم آمد
وقتی که آمد روبرویت یادم آمد

با خون پیشانی وضویت یادم آمد
در پنجه‌های شمر مویت یادم آمد

بگذار تا که بگذرم یادم نماند
گودال، خنجر، مادرم یادم نماند

اما چگونه لحظه‌های آخرت را
یادم نماند لعنتی وقتی سرت را

آن ساربان خنجر کشید انگشترت را
****
تو را آورده‌ام اینجا که مهمان خودم باشی
شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی

من از تاریکی شب‌های این ویرانه می‌ترسم
تو را آورده‌ام خورشید تابان خودم باشی

پدر نزدیک بود امشب کنیز خانه‌ای باشم
به تو حق می‌دهم پاره گریبان خودم باشی

اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضیست
که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی

سرت افتاد و دستی از محاسن‌ها بلندت کرد
لبت را وقت قرآن خواندنت بر تشت می‌کوبید

تو باید بعد از این قاری قرآن خودم باشی
اگرچه این لبی که ریخته...

نظرات