چنان زدند به هم روز و روزگار مرا

چنان زدند به هم روز و روزگار مرا

[ علی کرمی ]
چنان زدند به‌هم روز و روزگار مرا
که گریه گرفته‌ست اختیار مرا

زن جوان که نباید عصا به دست شود
گرفت جور خزان لذّت بهار مرا

بدون فاطمه بودن نمی‌خورد به علی
خدا زیاد کند طول عمر یار مرا

(منی که التماس نکردم به هیچ‌کس امّا
تو را به جان حسینت کمی بمان زهرا) 

قرار بود که با هم دوباره حج برویم 
به‌هم زدند حسودان همین قرار مرا 

شکسته‌ست غرورم میان این خانه 
شکسته‌اند سرِ یار خانه‌دار مرا 

آهای اهل مدینه زن مرا کشتید ... 
* * * *
پریشونی
دلت می‌خواد پا بشی نمی‌تونی 
می‌مونی می‌ری خودت نمی‌دونی 
پریشونی 

از تو سایه‌ای هست، رو سر مستدامه
اون‌ که دست بلند کرد، رو تو یه غلامه 

(و یک غلاف که دست چهل نفر چرخید 
دو دست فاطمه‌ام را دگر ز کار انداخت) 

دل‌خوشیم نفسی که می‌زنی شده 
قدت دیگه منحنی شده 
همه می‌گن قبرشو بکن 
همسر تو رفتنی شده 

(تو نباشی پیش من این‌ها زمینم می‌زنند) 

تو عالم کسی شبیه تو خسته نیست 
نماز جوون نشسته نیست 
به خدا که کاری سخت‌تر از 
شستن پهلو شکسته نیست 

چجوری گلشنم و کفن کنم 
پاره‌های تنمو کفن کنم 
باورم نمی‌شدش که آخرش 
من با دستم زنمو کفن کنم 

تو خاموشی 
بازم افتادی بازم که بی‌هوشی 
تو فردا این موقع‌ها کفن‌پوشی
تو خاموشی 

قبل از اون جسارت اِنقدر خَم نبودی 
با من قبل سیلی نامحرم نبودی 

با سختی از بسترت پا شدی چقدر
رشید من تا شدی چقدر 
گفتی تو پیرشی عصات می‌شم 
شبیه عصا شدی چقدر

(نگاه کن که مگر چند سال داری تو 
جوان شهر خمیدن به تو نمی‌آید) ٢


راه می‌ری خمیده خمیده نیمه‌جون 
عصا نمیاد بهت جوون 
آب شده تنت شبیه شمع 
مونده ازت چندتا استخون 

حبیبه من 
زیر پا افتادی ای غریبه من 
نداشتم مرهم واست طبیبه من 
حبیبه من 

آتیش با چه رویی گل‌برگت رو جمع کرد 
یه جوری زدن که دست تو ورم کرد 

(این جای دست کیست که اصلا نمی‌رود ...) 

می‌بینم کبودی زیر چادر و 
چهل‌نفره زدن تو رو 
به خاطر من نه فاطمه 
به خاطر بچّه‌هات نرو 

شکسته قامت ای یار نیمه‌جان علی 
چه کم فروغ شدی ماه آسمان علی
برای این‌که نمیرم در این دمِ آخر 
بخند جان علی 

(کسی به غیر مغیره به من نخندید ... ) 

گل بودی هیزم به دستا سوزوندنت
چقدر تو کوچه کشوندنت 

(با چه وضعی ته گودال کشاندن تو را 
ما ندیدیم ولی زینب کبری دیده)

نظرات