جای خورشید نباشد به دل شب برگرد

جای خورشید نباشد به دل شب برگرد

[ علی کرمی ]
جای خورشید نباشد به دل شب، برگرد
تا که خاکی نشده چادر زینب، برگرد

ترسم این است به دل، کینه تَلَنبار کنند
خواهرت را دَم دروازه گرفتار کنند

وای از بازار، ای بی‌چاره زینب
تُو بزم مِی، پا می‌ذاره زینب

کوفه شهر پدرت بود ولی حالا نیست
غیرِ بغضِ علی از چهره‌شان، پیدا نیست

دست بَر سینه شدم رُو به بیابانَم من
تو کجای سفری؟، حیف نمی‌دانم من

ای که در راهی و از آمدنَت دل‌گیرم
وای اگر موی تو را پنجه‌ی غارت گیرد

خنجربه‌دست اومد ملاقات
شمر کجا، جدّه‌ی سادات
خنجر نبُرّید و سرِ شاه
از تن جدا شد با مکافات

تیر و شمشیرا که بی‌حد شدن
لحظه لحظه با تَنِش بد شدن
کشتنِش محل ندادن بِهِش
بی‌تفاوت از تَنِش رد شدن

زیادِ عالَمو نیزه کمِش کرد
تَنو نعلای تازه دَرهَمِش کرد
بزرگِ خاندان اهل بِیتو
زیرانداز دهاتیا جمعش کرد

هرچه کردند رُوبه‌قبله نشد

نهرش کردن، اونا که نامَردن
بی‌سر بودِش، وقتی خاکش کردن

نظرات