آیینه دار زینب و زهرا رقیه کوچک ترین انسیه الحورا رقیه پشت سرش بیشک دعای پنج تن بود آدم اگر میگفت اول یا رقیه سنّش اگر کم، هم تراز انبیا بود مانند زهرا آیه العظمی رقیه جا داشت روی شانهی کعبه اباالفضل جا داشت روی شانهی سقا رقیه تنها نه سال شصت و یک تا روز محشر هر فتنه ای را میکند رسوا رقیه پا بر مغیلان مینهد اما محال است روی سر موری گذارد پا رقیه این طفل بیآزار را آزار دادند زجر بدی را دید در دنیا رقیه مقتل که میخواندم شبی با خویش گفتم: پیدا نمیشد کاش در صحرا رقیه وقتی که پیدا شد خمیده راه میرفت شد پیرتر از زینب کبری رقیه حتی در اوج ضعف هم چیزی نمیخواست جز دست گرم و شانهی بابا رقیه دیدار حاصل شد ولی دستی نیامد تنها سر آمد دیدنش اما رقیه حیرت زده پرسید عمه این سر کیست؟ یاللعجب نشناخت بابا را رقیه یه سر از تو برگشته خیلی کمه رگای بریدت چقدر درهمه میخواستم نشونت بدم به همه یه وقتی رسیدی که خوابن همه ***** به دخترهای شامی گفته بودم من پدر دارم عزیزم حیف شد شب آمدی خوابند دخترها نهادی سر به زانوی عبیدالله و خوش گفتی چه شد قابل ندانستی پدر جان شانهی من را؟ ***** یادم نرفته است درختی که بین راه رخسارهی تو بود چراغ شبانهاش یادم نرفته است که راهب مسیح شد زان کنج لب به کنج کلیسا و خانهاش از راهب و درخت چه کم داشت دخترت؟ ***** در مدینه صورتی چون یاس داشت جا به روی شانهی عباس داشت در خرابه صورت او شد کبود حق او سیلی نا محرم نبود