دیدی چقدر دست او سنگین بود یک سیلی زد دو گوشواره گم شد * * * * یه کوچه همه زندگی ما رو زیر و رو کرد یه کوچه که ما رو با نامرد شهر رو بهرو کرد یه کوچه که یادش باید مرگ و باز آرزو کرد یه کوچه یه نامرد به ما توی این کوچه بد کرد یه نامرد رسید راهمون و سد کرد یه نامرد گل یاسمون و لگد کرد یه نامرد * * * * ای وای از زنی که در ازدحام باشد من رد شدم خلاصه از کوچه با مکافات با عفّت رباب و حُجب و حیای زینب دارند کوچهها و بازارها منافات با دست بسته وقتی افتادم از بلندی گفتم عزیز زهرا قربان قدّ و بالات باشد قرار بعدی دروازهی همین شهر آنجا که رأس ما با هم میکند ملاقات تا که خاکی نشده معجر زینب برگرد ... * * * * شاید امسال به بادیه باران برود شاید امسال به این دشت بهاران برود شاید امسال خدا را تو چه دیدی شاید یوسف گمشده اینبار به کنعان برود شاید امسال حسین از سفر کرببلا منصرف گردد شاید به خراسان برود شاید امسال کسی آب نبندد به کسی یا اگر بست از کرده پشیمان برود شاید امسال اباالفضل نیفتد از اسب شاید امسال اباالفضل به میدان برود شاید امسال اذان علی اکبر در شهر تکیه در تکیه شبستان به شبستان برود شاید امسال علی اصغر آغوش حسین سوی گهواره خود با لب خندان برود شاید امسال حبیب و وهب و جُون و زهیر نگذارند که آتش سوی طفلان برود شاید امسال نه از گوش کسی خون آید و نه در پای کسی خار مغیلان برود صلّی الله علیک یا مظلوم ... * * * * در کوفه بهجز سنگ بار نیاید پاییز درختش که به جز دار نیاید بیهوده نگاه از طرف کوفه نباشد از داخل این شهر طرفدار نیاید این عاقبت من که عزیز آمدهام بود ای کاش در این شهر کسی خوار نیاید من مَردمو غم نیست که در کوچه نشینم ناموس تو ای کاش به بازار نیاید (کاش زینب که به کوفه برسد شب باشد مَحرمی در بغل محمل زینب باشد) * * * * مردم که میخندند ما یک گوشه میگرییم آدم که عاشق میشود خیلی پریشان است بازار ما گرم است از سنگ سرِ کوچه دیوانه محتاج اذیّتهای طفلان است گاهی به جای حرف باید گریه را آورد بهتر به حاجت میرسد طفلی که گریان است * * * * من سالها در گیسوی تو سِیر میکردم سِیری که خیل عارفان خوانند عرفانش در وقت مُردن روبه قبله میشود هرکس من وقت مُردن میشوم رو به خیابانش من که چهل سال است روی خاک میخوابم حیف است نگذارم سرم را روی دامانش باران که بارَد بعد از آن خیرات میبارد خیر کسی را خواستی اوّل بگریانش وقتی دلم را دست چشمان تو میدادم باور نمیکردم بیندازی به زندانش آنکه لبش را از ضریحت بر نمیدارد صدها گره وا میکند از خلق دندانش * * * * تنبیه کردم این لبی را که نبوسیدت بنگر که از حسرت چگونه زیر دندان است تکلیف این دل را که آوارهست روشن کن دل که بلاتکلیف شد آن قلب حیران است سینهزنان، مویهکُنان، مویهکَنان آمد زینب گلش را دید، امّا دید عریان است بر روی کشته لااقل چیزی بیندازید گیرم که این افتاده اصلاً نامسلمان است * * * * نسیم صبح ز راهی که آمدی برگرد ببر سلام ز من آن عزیز زهرا را