
غم همین بس که مغیره به علی میخندد قامت خمیده بود، ولی سرفراز بود زهرا میان آتش و خون در نماز بود در را شکست آنکه نفهمیده بود که حتی به روی او درِ این خانه باز بود از فضّةُ خُذینیِ او آنقدَر بدان وضعی درست شد که به یک زن نیاز بود آخر جهاز فاطمه بر دخترش رسید وقتی سوار بر شتر بیجهاز بود