(همراه خود نیاور ای شاه زیورآلات اینها به خانواده دادند قول سوغات) ۲ شب تا سحر نشستم، زانو بغل گرفتم ای وای از این خیالات، ای وای از این خیالات کوفه میا حسین جان کوفه وفا ندارد میسوخت نامهی من از سوز این عبارات هجدههزار نامه، هجدههزار نیزه تفریط پشت تفریط، افراط پشت افراط نامسلمین کوفه با مسلمت چه کردند اینجا که تازه خوب است، وای از بلاد شامات ای وای از زنی که در ازدحام باشد ... * * * * صبح شد یک طرف سرم افتاد یک طرف نیز پیکرم افتاد از روی پشت بام افتادم با علیکالسلام افتادم بدن من شکست خوشحالم سرِ راهت نشست خوشحالم بیسبب نیست اینکه خوشحالم زن و بچّه نبود دنبالم آی مردم سپاه بینفرم صبح خالی نبود دور و برم آی مردم گناه من عشق است بهترین اشتباه من عشق است آی مردم کمی حیا بد نیست بیوفاها کمی وفا بد نیست نفسم را اسیر کردم و بعد گوشهای گیر کردم و بعد کوچههایش چه تنگ و باریکاند روز همچون شباند تاریکاند بدی کوچههای تنگ این است میشود هر طرف رَهَت را بست مثلاً کوچهای که زهرا رفت از تنش تازیانه ... وای مادرم مادرم مادرم ... * * * * گریهی ما باید از این بیشتر هم بوده باشد تا به بغض زخمهای کهنه مرهم بوده باشد فرق شیعه با بقیّه در برائت بوده باید در میان شعرهامان این اثر هم بوده باشد هیزم آوردند دریا را بسوزانند آری اگر در بطن آن بانو گوهر هم بوده باشد ثلث سیّدهای عالم کشته شد آن روز مردم آری آری جرم اینان اینقدر هم بوده باشد سیلی مردان به سیمای زنان تأثیر دارد وای اگر سنگینی دست عمر هم بوده باشد در غربت کوچه را اشاره گم شد خورشید زمین خورد ستاره گم شد دیدی چقدر دست او سنگین است یک سیلی زد دو گوشواره گم شد