دلدادهات ای دلبر عالم شده مضطر وقتی بِرَسی کوفه که مسلم شده بیسر دارم ز خداوند تمنا چو گدایی تا من به شهادت نرسیدم تو بیایی تسبیح به لب نام تو را ذکر بگیرم من منتظرم تا تو بیایی و بمیرم ای کاش روم مثل علی در دل صحرا با چاه بگویم همهی درد و دلم را میگفت که ای چاه گُلم پشت در افتاد مادر وسط شعلهی در با پسر افتاد بر طوعه سپردم نرود باز کُند در تا نشکند از ضربه لگد پهلوی دیگر زینب که ندیده است کسی سایهای او را آید به کنار بدن اکبر لیلا بر ابر سپردم که کند بغض و ببارد تا اصغرت از سوز عطش جان نسپارد قاسم شود اندازهی سقای دلاور سقا بدنش میشود اندازهی اصغر هر لحظه مجسم کنم از بام و سرِ دار افتد گذر دختر عمویم سر بازار بازار کجا و چنگ و نی و دشنام بازار کجا و دُرج عفاف و ملا عام باز است در این شهر زبانها به تملق رسم است پذیراییِ با نانِ تصدق این قوم بسی نقشهی سنجیده کشیدند بر روی سرت سنگ تراشیده بریزند شهری نشود خار به اندازهی کوفه دیدار من و تو سر دروازهی کوفه