
غریبانه قدم میزد میان کوچهها تنها سفیر افتاد بین کوفیان بیوفا تنها نماز خویش را خواند و نگاهی پشت سَر انداخت نمیشد باورش خوانده است تعقیبات را تنها به جز آن زن که مردانه رسید و میزبانش شد رها کردند مسلم را غریب و آشنا تنها دلش میخواست بهر دلبرش پیغام بفرستد مَیا کوفه اگر هم آمدی تنها بیا، تنها بمیرم ای عزیز فاطمه در گودی گودال تو ماندی و سَنان و زجر و شمر بیحیا، تنها سَر پیراهنت دعوا شد اما رأس پاکت را سَر فرصت رسید و ذبح کردش از قفا، تنها بمیرم آنکه عالم زیر دِینش بود از این دنیا نصیبش شد فقط یک بوریا

عالییییی