بابا من که ده تا دوستت دارم تو نُه تا ساربانت یکی از انگشتهایت را به یغما بُرده است من فقط تا ده بلد بودم که بشمارم پدر تا هزار و نهصد و پنجاه یادم دادهاند کار من نیست که در خاک کنم پنهانش همه اعضاش سیاه است به جز دندانش