ما رو به مجلس شراب با دل خون بردن دستامون و بسته بودن کشون کشون بردن چشای بی حیاشون میزد به دل شراره صورتارو پوشوندیم با آستینای پاره میون یک طبق بودش سر داداش من تا خیزرون و برد بالا رقیه گفت نزن اما یزید نامرد چوب میزد و میخندید میون اون هیاهو رقیه داشت میلرزید ********