ألا جانم تو را قربان، برادر

ألا جانم تو را قربان، برادر

[ حاج محمود کریمی ]
ألا جانم تو را قربان، برادر
بخوان قرآن؛ بخوان قرآن، برادر

شرار سینه‌ی سوزان مارا
به قرآن‌خواندنت بنشان، برادر

به گیسوی تو دیدم، روز روشن
شب وصل و شب هجران، برادر

چرا با سنگ، فرقت را شکستند
مگر تو نیستی مهمان، برادر

تو را بین دو نهر آب کشتند
دریغا با لب عطشان، برادر

تمام کوفه خندیدند، دیدند
مرا چون در غمت گریان، برادر

تو رفتی؛ بی‌تو ذکر من، همین بود
برادر جان! برادر جان! برادر

از آن بر چوب محمل، سر شکستم
که بودم با تو هم‌پیمان، برادر

تو که صدبار از من، دل‌ ربودی
بیا یک‌بار جان‌بستان، برادر

تورا دشمن برد دارالاماره
مرا در گوشه‌ی زندان، برادر

دگر بعد از تو زینب، دل نبندد
به باغ و لاله و بستان، برادر

گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند

تو خورشید زمین و آسمانی
که هم در موج خون، هم بر سنانی

دلم را با نگاهت می‌ربائی
سرم را با سر خود سایبانی

تو با رووی به خون‌پوشید‌ه‌ی خود
چراغ رهنمای کاروانی

فدای غیرتت گردم برادر
که با سر، ناقه‌ام را ساربانی

تو نوک نیزه، قاری؛ من، مفسِّر
بخوان قرآن که با من هم‌زبانی

چه در مقتل، چه در مطبخ، چه بر نی
مرا شمع دلی؛ خورشید جانی

چرا صورت به خاکستر نهادی
تو در این کوفه آخر میهمانی

رخت پیدا و پنهان گشته در خون
که بر نی، هم عیانی؛ هم نهانی

جهان بر تو جفا کرد و ندانست
که تو در جسم خود، جان جهانی

بیا بر لاله‌های خود بنالیم
که من چون بلبل و تو باغبانی

سزد این بیت را بر نوک نیزه
زسوز سینه‌ی زینب، بخوانی

گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند

مرا تا شامیان دیدند در شام
به اشکم فاش خندیدند در شام

تمام شهر را بستند آزین
بساط سرخوشی چیدند در شام

به فرقم سنگ‌ها از چار جانب
به جای لاله، باریدند در شام

به‌جای تسلیّت برگرد سرها
زنان شام، رقصیدند در شام

به گردم هیجده خورشید خونین
فراز نی، درخشیدند در شام

خدا داند که زن‌های یهودی
به فرقم خاک پاشیدند در شام

تمام طائران گلشن وحی
به‌سان جوجه، لرزیدند در شام

زن و مرد و بزرگ و کوچک آن‌روز
لباس عید پوشیدند در شام

کف و دشنام و چنگ و تار و دف بود
که بهر ما پسندیدند در شام

دل شب بر دل من گریه کردند
یتیمانی که خوابیدند در شام

بُوَد بیتی زسوز سینه‌ی من
که حتّی خلق بشنیدند در شام

گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند

به محمل ماه تابان را که دیده؟
به نی، مهر درخشان را که دیده؟

میان خنده‌ی اهل جهنّم
به دامن، اشک رضوان را که دیده؟

درون طشت، ذکر حق که گفته؟
به زیر چوب، قرآن را که دیده؟

به پای صوت روح‌افزای قرآن
نشاط می‌گساران را که دیده؟

کنار سفره‌ی رنگین قاتل
سر خونین مهمان را که دیده؟

زبانم لال، بین می‌گساران
ولیّ حیّ سبحان را که دیده؟

دهن خشک و لب از خونِ جبین، تر
شکسته دُرج دندان را که دیده؟

به لبخند عدو، گرد سر دوست
نگاه چشم گریان را که دیده؟

دل شب گوشه‌ی ویرانه‌ی شام
وصال روح و ریحان را که دیده؟

به غیر از من که از غم پیر گشتم
به دل، داغ جوانان را که دیده؟

به جای لاله چون من بلبلی زار
پر از خون، باغ و بستان را که دیده؟

گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند

اگرچه داغ روی داغ دیدم
اگرچه طعنه از دشمن شنیدم

اگرچه شد سفید از غصّه مویم
اگرچه چون هلال از غم خمیدم

اگرچه سر زدم بر چوب محمل
اگرچه ناله از دل برکشیدم

اگرچه با نگاهی اشک‌آلود
دل از هجده‌عزیز خود بریدم

اگرچه پابه‌پای چند صیّاد
به دنبال غزالان می‌دویدم

اگرچه از گلوی پاره‌پاره
به مقتل خم شدم، گل‌بوسه چیدم

اگرچه دور از چشم حسینم
به‌روی خاک زندان آرمیدم

خدا داند چو در راه خدا بود
به چشمم غیر زیبایی ندیدم

من از روزی که چشم خود گشودم
بلای دوست را بر جان خریدم

دلم خوش بود در باغ ولایت
به هجده‌لاله‌ی سرخ و سفیدم

بریز ای اشک چون باران به دامن
بسوز ای دل به گل‌های امیدم

گلستان مرا در خون کشیدند
مرا در دامن هامون کشیدند

غم‌ تو آمد و از دیده‌ام، حساب کشید
بساط گریه‌ی هرشب به آفتاب کشید

به زیر ضربه‌ی شلّاق، بردم اسمت را
شکنجه آخرش از خواهرت، جواب کشید

همین‌که نام تو بردم؛ ‌جواب سنگ آمد
به نیزه، جور مرا کودک رباب کشید

یتیم‌های تو گه‌گاه بین ره مردند
ز بس که گردن اطفال را طناب کشید

نشد رقیّه نفهمد، لب تو پاره شده
اگرچه زحمت تطهیر را شراب کشید

سر تو را که جدا کرد شمر، آب آورد
ز خون پاک تو، دستان خویش آب‌کشید

نظرات