بنا نبود غریب بمانی در صحرا

بنا نبود غریب بمانی در صحرا

[ علی اکبر زادفرج ]
بنا نبود بمانی غریب در صحرا
و خواهرت بشود بی‌نصیب در صحرا

بنا نبود که تکیه به نیزه‌ات بزنی
مرا برای جهادِ عظیم خط بزنی

بنا نبود مُهیّای سوختن باشی
میان خیمه پیِ کهنه پیراهن باشی

زمین نیفت کتابِ مقدّسِ زینب
فدای بی‌کسی‌ات ای همه کس زینب

به راه عشق تو این چشم تَر که چیزی نیست
جگر برای تو دادم پسر که چیزی نیست

بیا خودت پسران مرا ببر میدان
که پیش‌مرگ تو باشند هر دو در میدان

بیا که شاهد حاجت‌روایی‌ات باشند
بزرگ کردمشان تا فدایی‌ات باشند

تو را به جان من آقا قبول کن بروند
به حقّ چادرِ زهرا قبول کن بروند

گیرم  قسم به معجر زینب قبول نیست
چادر نماز حضرت خیرالنساء که هست

از درد گریه تکیه نده سر به نیزت
زینب نمرده که شانه دار الشفا که هست

قربانیان خواهر خود را قبول کن
گیرم که نیست اکبر تو طفل ما که هست

یک گوشه می‌نشینم و حرفی نمی‌زنم
بیرون مکن تو مرا از این خانه جا که هست

تو را به جان من آقا قبول کن بروم 
به حق چادر زهرا قبول کن بروم

چه بهتر است نبینم راه بسته شده
در ازدحام ره قتلگاه بسته شده

چه بهتر است نبینم زخم حنجر را
به سمت خیمه‌ی زن‌ها حجوم لشکر را

چه بهتر است نبینم آب خواهم شد
اسیر وارد بزم..

غیر از این روضه کلامی قاتل سادات نیست
جای زینب بر در دروازه نیست

دیر آذین بسته شد این شهر خیلی دیرشد

نظرات