بنا نبود بمانی غریب در صحرا و خواهرت بشود بینصیب در صحرا بنا نبود که تکیه به نیزهات بزنی مرا برایِ جهادِ عظیم خط بزنی بنا نبود مُهَیّایِ سوختن باشی میانِ خیمه پِیِ کهنه پیروهن باشی زمین نیفت کتابِ مقدّسِ زینب فدایِ بیکسیات ای همه کَسِ زینب به راهِ عشقِ تو این چشم تَر که چیزی نیست جگر برایِ تو دادم، پسر که چیزی نیست بیا خودت پسرانِ مرا ببر میدان که پیشمرگِ تو باشند هر دو در میدان بیا که شاهدِ حاجترواییات باشند بزرگ کردمشان تا فداییات باشند تو را به جانِ من آقا قبول کن بروند به حقِّ چادرِ زهرا قبول کن بروند گیرم که رد کنی دلِ ما را، خدا که هست باشد محل نده، قسمِ مرتضیٰ که هست گیرم قسم به معجرِ زینب قبول نیست چادر نمازِ حضرتِ خَیرُالنِساء که هست از دردِ گریه تکیه نده سر به نیزهات زینب نمُرده شانهیِ دارُالشَفاء که هست قربانیانِ خواهرِ خود را قبول کن گیرم که نیست اکبرِ تو، طفلِ ما که هست یک گوشه مینشینم و حرفی نمیزنم بیرون مکن مرا تو از این خانه، جا که هست تو را به جانِ من آقا قبول کن بروند به حقِ چادرِ زهرا قبول کن بروند چه بهتر است نبینند راه بسته شده در ازدحام رَهِ قتلگاه بسته شده چه بهتر است نبینند زخمِ حنجر را به سمتِ خیمهیِ زنها، هُجومِ لشکر را چه بهتر است نبینند، آب خواهم شد اسیر واردِ بزمِ شراب خواهم شد غیر از این روضه، کلامی قاتلِ سادات نیست جایِ زینب بر دَرِ دروازهیِ ساعات نیست دیر آذین بسته شد این شهر، خیلی دیر شد بر دَرِ دروازهیِ ساعات، زینب پیر شد