
شبی چهار عناصر کنار هم بودند ز راز زندگی خویش، پرده بگشودند خواص خویش به هم آشکار میکردند به هم ز خلقت خود افتخار میکردند نسیم گفت که من بر همه شرف دارم به هر کجا که کنم رو، بهار میآرم عیان کنندهی گل از درون خار و خَسَم به هر صباح گل و لاله روید از نفسم منم که زمزمهی وحی در سروشم بود منم که تخت سلیمان به روی دوشم بود منم که ریخته از زُلف عِطر توحیدم منم که دور مزار حسین گردیدم ز خاک خنده برآمد پی جواب نسیم منم که داده مرا ذات حق، مقام عظیم اگر که لاله برآید برآید از دل من مگر نه آدم خاکی است خَلق از گِل من؟ پیمبران که همه پای تا به سر، پاکند ندیده اید مگر خَلق از همین خاکند درآن میانه برآمد جواب از دل آب به خاک گفت مقام مرا کنون دریاب! نظاره ای به سوی آب کن الیَّ الیّ ندیده ای«و منَ الماءِ کلَّ شَی ءٍ حَی»؟ منم که پیش تر از خلق، آفریده شدم خدای کرد عزیزم که اشکِ دیده شدم اگر به خاک بپویم صفای یارانم اگر ز ابر ببارم، بهار و بارانم ز خاک برتر و از آتش و نسیم، سرم صفای قلب و لب خشکِ هر پیامبرم به ناگه از جگر آتش این ندا بر خواست که شأن من ز شما آب و باد و خاک، جداست منم که تابم و بخشم به خلق، نور عظیم منم که لاله و ریحان شدم بر ابراهیم حدید با همه سختی، ز هُرم من نرم است بشر به فصل زمستان کنار من گرم است مرا به تیرگی شب چراغ ره دیدند به اشتباه به جای خدا پرستیدند به ناگه ازجگرِ آب، ناله ای سر زد که ناله اش به دل سخت آذر، آذر زد که آتش از چه نکردی تو در مدینه حیا چرا به شعلهی تو سوخت خانهی زهرا؟ تن چهار عزیز وِرا تو لرزاندی مغیره را ز چه در شعله ات نسوزاندی؟ چرا نسوختی آن روز، دشت و صحرا را که پیش دیدهی حیدر زدند زهرا را دستت محال بود علی را رها کند تا اینکه نوبت ضربات شد تو دست خیر داری و از خیر دست تو از مالیات قنفذ ملعون....