کودک تشنه‌ی شیرین سخنی داشت حسین

کودک تشنه‌ی شیرین سخنی داشت حسین

[ علی اکبر زادفرج ]
کودک تشنه‌ی شیرین سخنی داشت حسین

کاش مانند برادر حرمی داشت حسن
کاش مانند برادر کفنی داشت حسین

هر دو نورند و  تفاوت سر همسر دارند 
بد زنی داشت حسن اما شیرزنی داشت حسین

روی زانوی حسینش حسن آخر جان داد
کاش بالای سر خود حسنی داشت حسین

دید خواهر تن عریان برادر را
گفت خواست میدان برود پیرُهنی داشت حسین

ساربان زود خودش را ته گودال رساند
یادش آمد که عقیق یمنی داشت حسین

شب رسید و روز عاشورا گذشت 
سوختند آن خیمه‌ و خرگاه را

در دل شب زینب بی خانمان
ترک کرد آن سوخته خرگاه را

روی تل آمد به دل خوف و هراس
کرد عنان در دل خود آه را

جانب میدان همی کردی نگاه 
تا ببیند وضع قربانگاه را

نوجوانان را به خون آغشته دید
هم‌ به غارت رفته عز و جاه را

ناگهان اندر میان کشتگان ساربان را دید جویند شاه‌ را
 نور مه او را کشد در در قتله گاه تا ببرند دستشان را
 
من که گفتم نرو رفتی سر خود را دادی 
پای این سر نفس آخر خود را دادی

هر که آمد کمی از پیکر خود را دادی
ساربان آمد و انگشتر خود را دادی

بهر انگشتری انگشت تو از بند بریدند 
به که ناله ستم فرقه‌ی بی شرم و حیا را

آب بود مهریه‌ی زهرا و تو لب تشنه دهی جان
مصحلت که ندانم چه در این کار قضارا

زخم سنان و نیزه چنان کار ساز نیست
از بس شنید زخم زبان کشته شد

آب مهریه‌ی زهرا و تو لب تشنه در اینجا

پروانه شدم تا که بسوزم اما
هر سوختنی سوختن شمع نشد
 
ما جمع شدیم دور هم گریه کنیم
بر آن بدنی که عاقبت جمع نشد

خون گلویت را کسی تا آسمان برد
پیراهن و عمامه‌ات را این و آن برد
 
آیا نگفتم پیراهنت را در بیاور 
راضی شدی انگشترت را برد 

دخترم گفتی ‌خواستم انگشترت را پس بگیرم
گشتم ولی پیدا نکردم ساربان را

از چه عذرت بشناسم که تویی دلبر من
که به دست تو نه انگشت نه انگشتر بود

بوریایی که در آن جمع شد اعضای تنت
بود پاره ولی از جسم‌ تو سالم‌ تر بود 

آن ساعتی خوش است مستانه بگذرد
یعنی به زیر منت پیمانه بگذرد 
روزی ما به دست کریمان آشناست
کفر است پای سفره‌ی بیگانه بگذرد

(با همان یک مرتبه بخشیدن انگشترش)

نه خانواده‌ی من تا به حال رفته اسارت 
نه گوشواره‌ای از بچه‌هام رفته به غارت

هنوز چادر طفل مرا کسی نکشیده
کسی به اهل و عیالم نکرده است جسارت

حسین جان چه بگویم که رو سیاه ترینم
که من نرفته‌ام و زینب تو رفته اسارت

که کودکان تو با پای سنگ خورده‌ی عریان
ز خارهای مغیلان کشیده‌اند مرارت

که بعد روضه همه زود می‌روند به خانه
رقیه هم به خرابه یزید هم‌ به عمارت

نخوانده بودم اگر من نبود عین خیالم
ولی کنون چه کمم‌آه با همین دو عبارت

سرت به نیزه تنت به روی خاکها
آه بمیرم که کهنه پیرهنت هم نیامده است به کارت

سر پیراهن تو گریه‌ی ما را در آورند 
میان این همه کشته چرا تنها

عطشانی حسین 
داره خون می‌ریزه از پیشانی حسین 
بین این همه شهید عریانی حسین
روی نیزه قاری قرآنی حسین
 
روزی ما به دست کریمان آشناست
کفر است  پای سفره بیگانه بگذرد

سوگند میخوریم که ما کنج می‌شویم
یک شب‌ اگر که شاه‌ ز ویرانه بگیرد

حسین جان ما عقل خویش را سر عشق تو باختیم
بگذار عمرمان همه دیوانه بگذرد

نظرات