
بنویسید مرا یار اباعبدالله اولین بنده ی دربار اباعبدالله منتظر مانده ی دیدار اباعبدالله من كجا و سر بازار اباعبدالله تا خدا هست خریدار اباعبدالله عاشق آنست كه بیدار كند یارش را بارها جان بدهد دید اگر یارش را باز آماده كند جان دگر بارش را فاطمه پیش خدا پیش بَرَد كارش را هر كه افتاد پیِ كار اباعبدالله من پَرَم را به روی دست گرفتم، دیدم جگرم را به روی دست گرفتم، دیدم سِپَرم را به روی دست گرفتم، دیدم تا سرم را به روی دست گرفتم، دیدم ... راهم افتاده به بازار ابا عبدالله وقت هجران به گریبان چه نیازی دارم به دل بی سر و سامان چه نیازی دارم با لب پاره به دندان چه نیازی دارم به سر شانه ی اینان چه نیازی دارم تا سَرَم هست به دیوار اباعبدالله قبل از آنی كه بیاید خبرم را ببرید زیر پایش مژه ی چشم تَرَم را ببرید محضرش دست به دست این جگرم را ببرید گر سرم را و سرِ دو پسرم را ببرید باز هستم بدهكار اباعبدالله سنگ ها خوب نشستند به پای لب من لب من ریخت و پیچید صدای لب من طیب الله به این لطف و وفای لب من بعد از این آب حرام است برای لب من بس كه لبریزم و سرشار اباعبدالله مانده از جلوه ی بالای تو حیران، مسلم جان خود ریخته پای تو به یك آن، مسلم عید قربان شهان هست فراوان، مسلم من به قربان تو، نه، جان هزاران مسلم ... تازه قربان علمدار اباعبدالله پیكرم وقف نوك پا زدن طفلان شد كوچه كوچه سر من بود كه سرگردان شد چه خیالی است كه بازیچه ی این و آن شد یا كه بر عكس به میخی تنم آویزان شد دست حق باد نگهدار ابا عبدالله