
نوشتم که بیایی ولی پشیمانم چه بود حکمت این آمدن نمیدانم چه بود قصّهی آن نامهها و زاریها ز کار مردم کوفه حسین حیرانم فقط نه اینکه دل را شکست نامردی به ضرب مشت و لگدها شکست دندانم حرامزادهی مرجانه افترا زده است که خارجیام از قشر نامسلمانم شکسته باد دهانش به تو اهانت کرد بریده باد زبانش که داد دشنامم دلم برای تو و خانوادهات تنگ است نیا به کوفه عزیزم که شهر نیرنگ است تو عازمی و از این ماجرا خبر دارند بجای گل همه شمشیر بر کمر دارند شنیدهااند که اکبر کنار تو راهیست شنیدهاند و به دستان خود تبر دارند بگو به ماه حرم جان من مراقب باش به چشمهای علمدار تو نظر دارند تو را به گندم و سکّه فروختند آقا بجای عشق، علاقه به سیم و زر دارند برای کشتن تو هم قسم شدند برای ذبح سرت نقشهها به سر دارند