
دو سه روز است بیکس و کارم مثل ابر بهار میبارم جان تو مضطر و گرفتارم با تو آقا، نگفتهها دارم ردّ اشکم به خاک جا انداخت کوچه گردی مرا ز پا انداخت به نماز من اقتدا نشده آشنا با من آشنا نشده درِ یک خانه روم وا نشده چه کنم با غم دوا نشده بوی شب میدهد سحرهایم خبری نیست از پسرهایم کوفیان خویش را به خواب زدند پشت من بی حد و حساب زدند دستهای مرا طناب زدند به لبِ خشک من که آب زدند ناگهان جسم بیتوانم سوخت یادم افتاد و دهانم سوخت دختر من، فدای دختر تو مادرم، خاکِ پای مادر تو پسرانم، گدای اصغر تو هستم آقا به فکرِ خواهر تو کوفه چشمش اصالتاً تنگ است کوچههایش برای زن تنگ است لب من تر نشد، فدای سرت سرم افتاده است پایِ سرت غصه دارم ولی برای سرت چه عزایی شود عزای سرت رسم کوفهست دل ز تو بکنند و سرت را روی سنان بزنند ***