
آن شب که خون از دیدهی افلاک میریخت بر پیکرِ تنها امیدش خاک میریخت بگذاشت جانش را در آن صحرا شبانه با پیکری بیجان روان شد سوی خانه آن خانهای که از دود آهش بُد سیَهپوش در آن چراغِ عمرِ یارش گشته خاموش آنجا که جز غمهای عالم را نمیدید در هر طرف میگشت زهرا را نمیدید ای همنفس بنگر علی تنهای تنها مانده است یک خانهی بیفاطمه باقی برایم مانده است همان بهتر باشی و از من رو بگیری همان بهتر با غمِ حیدر خو بگیری بگیری دست علی را نیرو بگیری همان بهتر دست خود بر پهلو بگیری دیدم که شبها تا سحر پهلو به پهلو میشوی دیدم سر سجّادهات زانو به زانو میشوی (تو را با خاک پوشاندم لحد ای کاش میچیدم اگر این کار میکردم سرت بر نِی نمیدیدم) کی غنچهی نشکفته را با ضربهی پا چیده است؟ کی بر گره افتادنِ کار کسی خندیده است