
روی دشتی از خون، روی تلّی از خاک ایستاده به تماشای عمو میوزد باد و رخ سوختهای میسوزد میوزد باد و ترکهای لبش، شعلهور است ولی انگار خبر از عطش و تشنگیاش هیچ نداشت ولی انگار ز خود یا ز حرم، بیخبر است چقدر میل پریدن دارد ولی افسوس که بالش بسته است دست او، دست بزرگ حرم بیعلم است دست زینب، ای وای! میوزد باد و تب خاطرهها میآید پردهها میافتد؛ باز در خلوت شهر یثرب باز در تنگ غروب، سمت یک قبّهی نور سمت دیوار بقیع، دست در دست برادر میرفت زائرانی کوچک که بزرگی ز قد و قامتشان میبارید دو مه بدر تمام، دو پرستوی یتیم فاتحه میخوانند سر قبر بابا زیر لب میگویند جای خالی تو اینجاست ولی پر شده است چه عمویی داریم! مهربانتر ز همه سایهاش از سر ما، کاشکی کم نشود گفت قاسم که بیا برخیزیم که عمو، چشمبهراه من و توست قافله منتظر است، نکند دیر شود؟ که عمو، چشمبهراه من و توست ایستاده به در خانه که ما را بیند جان من! عبدالله نرود از یادت که اگر با تو نبودم روزی نفسی دور نگردی از او و چنین شد عمریست که دامان عمو، بالش اوست شانهاش پنجهی او؛ جای خواباش آغوش به سرش دست نوازش هرروز گاه میگفت: عمو؛ گاه پدر ولی ارباب فقط جان پدر میگفتش (به خودش آمد و دید)2 همه رفتند و کسی نیست، کسی غیر از او قاسم از دستش رفت؛ یا علمدار که رفت؟ به حرم پای جسارت وا شد؛ به خودش آمد و دید پیشرویش، همهی لشگر دشمن جمعاند همه در یک نقطه، دشتی از لشگر و از نیزه و تیغ و شمشیر، دشنه و سنگ و عمود و آهن همه در یک گودی، متراکم شدهاند جان به لبهایش بود؛ نفسش بند آمد چشمهایش شد تار؛ گرد و خاک سرخی از افق تا به افق میپیچید؛ مردن امّا آسان ماندن اینجا چقدر دشوار است دست لرزانش را، عمّه با دستی که سر و پا میلرزید میفشرد از سر احساس امانتداری دید هرقدر که بشتابد زود، باز هم دیر شده تشنهای میسوزد؛ خواهری مینالد طاقت از دستش رفت؛ گاه بر پنجهی پا قامتش میکشد و میبیند گاه بر روی زمین میافتد و به دستی که هنوز آزاد است بر سر و سینهی خود میکوبید نالهاش گم میشد بسکه فریاد و صدا میآمد هلهله میپیچید گوییا نالهی او سمت عمو، نه! که به زینب نرسید و گم شد؛ آنطرف زخمزنان اینطرف لطمهزنان، آنطرف بارش زخم اینطرف ناله و آه، وای عمّه! به نگاهی دریاب اوّلین جاست که در پیش عمو نیستم و میمانم چقدر سنگین است، غم این لحظهی تلخ جای هرلحظه که بر پیکر او میآمد زخم سرخی به رخش جا میکرد هرچه جان داشت به دستانش داد دست خود را طرفی برد و رها کرد از بند آستین پارهای از او به کف زینب ماند یادگاری یتیمی تنها گوییا عمّهی سادات، صدای حسنش را بشنید (خواهرم ممنونم! بگذار او برود)2 بگذار او بپرد گر که اینجا ندهد جان دم آتش زدن و سوختن اهلحرم، میمیرد لحظهای که تو و طفلان، همگی شعلهورید چادری نیست که بر سر گیرید غیرتش را بنگر؛ بگذار او برود تشنهتر عبدالله، جانب قربانگاه پیشرویش همهی لشگر دشمن جمعاند همه در یک نقطه میرود میبیند آنچه را که نتوانست ببیند، جبریل مادرش میبیند؛ ذوالجناحش سرخ است نیزهها رو به زمین؛ تیغها رو به هوا باز فوّارهی خون؛ یکنفر خود ز سر میدزد یکنفر میخواهد، زره از تن بکشد ناکسی بر بدنش، نیزه را میشکند مادرش میبیند، لب او خشک است و سنگ، پیشانی او میشکند یکنفر نیّت انگشتریاش را دارد دشنهای میچرخد؛ باز فوّارهی خون من مگر مردهام اینجا که به او میتازید؟! به سرش میچرخید چکمهپوشی آمد؛ تیغ خود بالا برد آخرین ضربهی خود را آورد دید چشمان حسین، سپری را پیشش دستهایی کوچک که به مویی بند است باز هم مثل قدیم، سر عبدالله است روی دستان عمو (باز هم مثل قدیم، خندهای زد به رخش کودک آرام گرفت)2 لحظهی آخر گفت: ای عمو! امّا باز لب ارباب به هم خورد و شنید از لبش جان پدر!