شمسی و روی زمین با روی ماه افتادهای تا اذان مانده چرا در سجدهگاه افتادهای ای عمو از خیمه میآیم کمی آرام باش از چه با زانو به سوی خیمه راه افتادهای گفت بابا دست خود را حائل رویت کنم راست گفته مثل زهرا بی پناه افتادهای عقل میگفت برو سوی حرم عشق میگفت نیفتی ز قلم عقل میگفت زیاد است عدو عشق میگفت غریب است عمو من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم دوستان عیب کنندم که مرو در پی خوبان باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن تا که همسایه نداند که تو در خانهی مایی کشتن شمع چه حاجت بُوَد از بیم رقیبان نور رخسار تو گوید که تو در خانهی مایی گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشدم غم من که بایست بمیرم، چه بیایی، چه نیایی منور کن شبی هم لااقل ویرانهی ما را دو چشمم پر شد و حسرتکَشِ یک جرعه دیدارم یزید از ما گرفته نوبت پیمانهی ما را نهادی سر به زانوی عبیدالله و خوش خُفتی چه شد قابل ندانستی پدر جان شانهی ما را