ای فدای تو جنّ و روح و بشر وی اسیر تو این همه یکسر خانه ی جان بدون تو ویران با تو ویرانه کاخی از مرمر بسکه گیراست چشم نافذ تو نمی افتد گدا تو ز منظر وقت کوبیدن سرای تو شب گاه حاجت گرفتن از تو سحر چون تویی اول تمام رسل آدم بوالبشر شود آخر کوچه باغ محبّتت خضری چل چراغ ولایتت اخضر امّتت را به دایه نسپردی ای به ما مهربانتر از مادر در این مرتَع، شکار مکرِ روباهان شد آن غافل که آگاهی ندادند از کنام شیر یزدانش کدامین شیر یزدان؟! مرتضی آن صفدر غالب که می خوانند مردان حقیقت، شاه مردانش لبِ بت، گر به تصدیق کمالش یا علی گوید به نوری آشنا گردد که آرد کعبه، ایمانش به دریایی که آن دستِ حمایت، سایه اندازد صدای کشتی نوح آید از هوی نهنگانش ای ذبیح تو هر چه اسماعیل وی قتیل تو هرچه پیغمبر ساقیِ می فروش می ریزت شاهدی چون علی بلند اختر حجر السود است دیده ی تو لیک چشم سیه کجا و حَجر ابرویت تیغ بی نیام سپاه مژِگان تو نیزهی لشگر گونه ات سیب، لیک سیب بهشت لب لعل تو در مثل گوهر در سفیدی، گلوی تو نقره در تلألو جمال تو چون زر الغرض، مصطفی مگو، غوغا فی المثل، مصطفی مگو، محشر کرده موسی به مدحت تو قیام بسته عیسی به خدمت تو کمر ما سِوَی الله به چشم تو صغری جز تو در چشم کبریا اصغر ابتدای مدیحهات توحید انتهای ثنای تو داور دستبوس تو سینه ی محراب پای بوس تو پله ی منبر تا نسوزد پر ملک از قرب به که ساید به پای تو شه پر جای دارد تو را که جامه درند کاروانی ز یوسف و ز پدر آن چه فرمودهای اراده، قضا و آن چه بنمودهای پیاده، قدر مادرت در عفاف، آمنه نام بانویی چون خدیجهات همسر سنگ افتاده در رهت کعبه گرد و خاکی به راه تو مشعر هر که یاد تو میکند ایمن و آن که ذکرت نمیکند، مضطر یکی از چاکران تو حمزه یکی از مخلصان تو جعفر همچو حیدر برای تو داماد همچو زهرا برای تو دختر نوهات همچو زینب کبری هم نتیجه چنان علی اکبر تیغ پیکار تو ولای علی رجز حملهات دم حیدر تا به گردت علی طواف کند در دل معرکه مبر تو سپر مرتضی خادمت به گاه حضر هم ملازم تو را به وقت سفر منکران تو در مثل چو حمار دشمنانت همه به حُکم بقر ذکر خیر تو مثل نقل و نبات یاد رخسارهی تو قند و شکر ندهی اذن اگر، زبان ها لال گر کنی حکم، گوش ها همه کر گذرت هر کجا فتاد، نعیم نظرت دور شد ز هر چه، سقر هر که را سوختی شود سلمان و آن که آموختی شود بوذر مَثَل تو به ماسِوی سلطان مَثل ماسوی به تو نوکر شیعیان تو از طلا هستند مرتضی و تو در مثل زرگر آهن از لطف تو شود چون موم بهر داود، پیر آهنگر همه در دست های لایق توست سوزنِ حکم و جامه های قَدر مهر در حجره ی تو مستأجر هم رهینِ سراچهی تو قمر کمی از پهنهی دلت مغرب گوشه ای از سرای تو خاور هر که گوید که نیستی تو خدای به همان رب نمی کنم باور ای که گفتی به اهل و امّت خویش زیر این آسمان پهناور بعد من حرمتش نگه دارید مصطفی باشد و همین دختر آب غسلت هنوز جاری بود که بابُ الله اوفتاد شرر همچو زمزم گریست بر حالش چشم در چشم، چشمه ی کوثر من چه گویم ز داغ این معنی غیر وا احمدا ز سوز جگر نعش پیغمبری به روی زمین بین دیوار و در گلی اطهر