به درباری که جبرائیل اندازد کلاه آنجا اگر مردی به قدره نیمِ مژگان کن نگاه آنجا مکن تقبیحِ من گر در نجف از خنده سر مستم شُکوهِ گریه دارد خنده های قاه قاه آنجا تشابُه ره به سِنخیت بَرَد آخر مشو نومید به مویش راه خواهی بُرد ای رویِ سیاه آنجا همین شبها امیدِ روشنایی دارم از چشمش به مژگانِ سیاهش بستهام بختِ سیاه آنجا مگر تا از غبار قبر او تاجی نهی بر سر چونان سگ ها بیفت ای بینوا قدری به راه آنجا تمام اولیا را در نجف دیدیم و فهمیدیم به گرد مرقدش جمعاند مُشتی بی پناه آنجا ********* روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد پیشِ تو گُل، رونقِ گیاه ندارد گرچه سیه رو شدم، غلام تو هستم خواجه مگر بنده سیه رو ندارد گویند به بار شصت چیره از جانب قبله ابر تیره ای قبله من برآر آهی برکش سوی آسمان سپاهی وان آه بدل نما به باران شوید عمل سیاه کاران