بر دوش خود بریز دو زلف سیاه را بالا مبر ز خسته دلان دود آه را در”بست طوسی”تو چه رنگی دویده است کز لطف می خرند سپید و سیاه را خورشید من شبی به سر خود طواف کن بر هم بزن معادلهی مهر و ماه را در صحن کهنه تازه به تازه است روی تو نو کن به جلوه ای دل و جان تباه را موسی عصا به کف به حریم تو پای زد تا دید می خرند دل”من عصاه”را گر صحن انقلاب مرا منقلب نکرد کج می کنم به گردن کج تا تو راه را کفرم مبارک است به تبریک من بیا چرخانده ام به سوی رضا قبله گاه را ایوان تو به کعبه تفاخر نمی کند بر بنده فخــر، عیب بود پادشاه را بین تو و خدا به خدا مایل تو ام شکر خدا که برد ز من اشتباه را کفر مرا در آر و نشان جهان بده رو کن که سجده کرده ام آن بارگاه را وقت ورود کفش سپارند خلق و ما دادیم بوسه کفش کَـنِ کوی شاه را زاهد تو را پسندد و رو بر خدا کند یا رب مکن نصیب کسی این گناه را مالی نداشتم ولی از جستجوی تو انداختم میان ضریحت نگاه را دل گر ز زلف رفت خط و خال او به جاست گیرم که شب گذشت چه سازم سپاه را؟ یک سوی عیش این منم و تو سوی دگر سنجیده ام به کوه در این بزم کاه را من در رواق آینه عکسم به طاق بود دادند بر گدا به حریم تو جاه را بینا و کور نزد تو یکسان کنند سیر پر کرده اند بر سر این راه چاه را در حرمتت که امر خدا نیز قائم است دیدیم ایستاده سر پا اله را تا عِطر یا رضا نپرد از میان جان دزدیده میکشم نفسِ گاه گاه را تا از رجوع خلق مبادا شود مَلول دادی پناه از کَرَم خود پناه را روییده است معنی ما هم در این چمن پامال خویش کن سر راه این گیاه را
عشق