روی دشتی از خون، روی تلّی از خاک

روی دشتی از خون، روی تلّی از خاک

[ سید مجید بنی فاطمه ]
روی دشتی از خون، روی تلّی از خاک
ایستاده به تماشای عمو
می‌وزد باد و رخ سوخته‌ای می‌سوزد
می‌وزد باد و تَرَک‌های لبش شعله‌ور است
ولی انگار خبر از عطش و تشنگی‌اش هیچ نداشت
ولی انگار زِ خود یا زِ حرم بی‌خبر است
چه قدَر میل پریدن دارد
ولی افسوس که بالش بسته است
دست او دست بزرگِ حرمِ بی‌عَلم است
دست زینب ای وای

می‌وزد باد و تب خاطره‌ها می‌آید
پرده‌ها می‌افتد، باز در خلوت شهر یثرب
باز در تنگ غروب سمت یک قُبّه‌ی نور
سمت دیوار بقیع
دست در دست برادر می‌رفت
زائرانی کوچک که بزرگی زِ قد و قامتشان می‌بارید
دو مَه بدر تمام، دو پرستوی یتیم
فاتحه می‌خوانند سر قبر بابا
زیر لب می‌گویند
جای خالی تو این‌جاست ولی پُر شده است
چه عمویی داریم! مهربان‌تر از همه
سایه‌اش از سر ما کاشکی کم نشود
گفت قاسم که بیا برخیزیم
که عمو چشم به راه من و توست
نکند دیر شود ایستاده به درِ خانه که ما را بیند
جانِ من عبدالله نرود از یادت
که اگر با تو نبودم روزی، نفسی دور نگردی از او
و چنین شد عمری‌ست که دامان عمو بالِش اوست
شانه‌اش پنجه‌ی او، جای خوابش آغوش
بر سرش دست نوازش هر روز
گاه می‌گفت عمو، گاه پدر
ولی ارباب فقط، جانِ پدر می‌گفتش

به خودش آمد و دید همه رفتند و کسی نیست
کسی غیر از او
قاسم از دستش رفت یا علمدار که رفت
به حرم پای جسارت وا شد
به خودش آمد و دید
پیش رویش همه‌ی لشکر دشمن جمع‌اند
همه در یک نقطه
دشتی از لشکر و از نیزه و تیغ و شمشیر
دشنه و سنگ و عمود و آهن
همه در یک گودی متراکم شده‌اند
جان به لب‌هایش بود نفسش بند آمد
چشم‌هایش شد تار
گرد و خاک سرخی از افق تا به افق می‌پیچد
مردن آسان اما
ماندن این‌جا چقدَر دشوار است

دست لرزانش را
عمّه با دستی که سر و پا می‌لرزید
می‌فشرد از سر احساس امانت‌داری
دید هر قدر که بشتابد زود باز هم دیر شده
تشنه‌ای می‌سوزد، خواهری می‌نالد
طاقت از دستش رفت
گاه بر پنجه‌ی پا قامتش می‌کِشد و می‌بیند
گاه بر روی زمین می‌افتد
و به دستی که هنوز آزاد است
بر سر و سینه‌ی خود می‌کوبد
ناله‌اش گم می‌شد بس‌که فریاد و صدا می‌آمد
هلهله می‌پیچید
گوییا ناله‌ی او سمت عمو، نه
که به زینب حتی نرسید و گم شد
آن طرف زخم‌زنان، این طرف لطمه‌زنان
آن طرف بارش زخم، این طرف ناله و آه
وای عمّه به نگاهی دریاب

اولین جاست که در پیش عمو می‌ایستم و می‌مانم
چقدَر سنگین است غمِ این لحظه‌ی تلخ
جای هر لحظه که بر پیکر او می‌آمد
زخمِ سرخی به رُخش جا می‌کرد
هر چه جان داشت به دستانش داد
دست خود را طرفی بُرد و رها شد از بند
آستین پاره‌ای از او به کف زینب ماند
یادگاریِ یتیمی تنها
گوییا عمّه‌ی سادات صدای حسنش را بشنید
خواهرم ممنونم بگذار او برود
بگذار او بپرد که گر این‌جا ندهد جان
دَم آتش زدن و سوختنِ اهل حرم می‌میرد
لحظه‌ای که تو و طفلان همگی شعله‌ورید
چادری نیست که بر سر گیرید
غیرتش را بنگر بگذار او برود
می‌دود ناله‌کنان، تشنه‌تر عبدالله جانب قربانگاه
پیش رویش همه‌ی لشکر دشمن جمع‌اند
همه در یک نقطه می‌رود می‌بیند
آن‌چه را که نتوانست ببیند جبریل
مادرش می‌بیند

ذوالجناحش سرخ است
نیزه‌ها رو به زمین، تیغ‌ها رو به هوا
باز فوّاره‌ی خون
یک نفر خود زِ سر می‌دزدد
یک نفر می‌خواهد زره از تن بکِشد
ناکسی بر بدنش نیزه را می‌شکند
مادرش می‌بیند
لب او خشک شده
سنگ، پیشانی او می‌شکند
یک نفر نیّت انگشتری‌اش را دارد
دشنه‌ای می‌چرخد
باز فوّاره‌ی خون
من مگر مرده‌ام این‌جا که به او می‌تازید؟
به سرش می‌چرخید
چکمه‌پوشی آمد
تیغ خود بالا بُرد
آخرین ضربه‌ی خود را آورد
دید چشمان حسین سپری را پیشش
دست‌های کوچک که به مویی بند است
باز هم مثل قدیم سر عبدالله است روی دستان عمو
باز هم مثل قدیم خنده‌ای زد به رُخش
کودک آرام گرفت لحظه‌ی آخر گفت
ای عمو اما باز
لب ارباب به‌هم خورد و شنید از لبش جانِ پدر

نظرات