
این هم از جنس آسمانی هاست حیدری از عشیره ی زهراست یاكریم است و با كریمان است رود نه، بركه نه، خودش دریاست خونِ خیبر گشا به رگهایش او كه هست، از نژاد شیر خداست با جوانان هاشمی بوده آخرین درس خوانده ی سقاست می نویسد عمو و بر لبِ او وقت خواندن فقط، فقط باباست مجتبی زاده ای شبیه حسن شَرَفُ الشَمس سیدالشهداست عطری از كوی فاطمه دارد نفسش بوی فاطمه دارد كوه آرامشی اگر دارد آتشی به زیر سر دارد موج سر می زند به صخره چه باك دل به دریا زدن خطر دارد پسر مجتباست می دانم بچه ی شیر هم جگر دارد همه رفتند، او فقط مانده حال تنهاست و یك نفر دارد... آن هم آن سو میان گودالی لشگری را به دور و بر دارد آرزو داشت بال و پر بشود دست خود را رها كند بدود جگرش بی شكیب می سوزد نفسش با لهیب می سوزد می وزد باد گرم صحرا و روی خشكش عجیب می سوزد بین جمع سپاه سیرابی یك نفر، یك غریب می سوزد دست بردار از دلم عمه كه تنم عنقریب می سوزد روی آن شیب گرم می بینی روی شَیبُ الخَضیب می سوزد سینه اش را ندیدی از زخمِ نوك تیری مهیب می سوزد چشم بلبل كه خیره بر گُل شد ناگهان دست عمه اش شُل شد دید چشمش به آسمان وا بود تشنه بود و میان خون ها بود لحظه های جسارت و غارت در دل قتلگاه بلوا بود رحم در چشم نانجیبی نیست بین خولی و شمر دعوا بود دید دست جماعتی نامرد تكّه های لباس پیدا بود لبه ی تیغ ها كه پایین رفت ساقه ی نیزه ها به بالا بود