برخیز صبح شام شد ای میر کاروان ما را سوار بَر شتر بیجهاز کن ای وارث سَریر امامت ز جای خیز بر کشتِگان بیکفن خود نماز کن گرد و غبار و دود كه كمكم فرونشست روحُالحِجاب آمد و پای گلو نشست پرسيد ای هويّت من، گُم شدی چرا؟! آب حيات، خاک تيمُّم شدی چرا؟ در اين مَجال اندکِ قبل از اسيریام برخيز تا دوباره در آغوش گيریام ای نور محض، باز تجلّی به من بده دستی گذار و باز تسلّی به من بده برخيز و باز حال حرَم را نظاره كن ما جانبهلب شديم، خودت فكر چاره كن ***** غمی بزرگ در دلم مرا عذاب میدهد تو را صدا که میزنم، سَنان جواب میدهد مقابل نگاه یک سپاه میخورم زمین همینکه ناقهی مرا شمر شتاب میدهد برای بار اوّل است خودم سوار میشوم رسیده کار به کجا، فضّه رکاب میدهد دارند روی اهل حرَم تيغ میكِشند دارند دختران حرَم جيغ میكِشند جانِ سکینه داغ مرا بیشتر نکن با ساربان و شمر مرا همسفر نكن نه بدن برات گذاشتن، نه تَنی نه کفن مونده برات، نه پیرهنی به زیر بارِش تازیونهها رفتیم از کنار تو، چه رفتنی! سرِ تو رفت و روی نیزه نشست سرِ من با چوبِ سرنیزه شکست دستی که سرِ تو رو بُریده بود با طناب دستهای مادرو... موهاتو با پنجه پیچوتاب دادن همهی دختراتو عذاب دادن عصر عاشورا به ده تا نانجیب واسه تاختَن رُو تَنِت شراب دادن حسین جان... آتش این است به جان تَن ما افتاده سرِ تو میرود و پیکر تو میماند عضو عضو تَنِت از هم چه جدا افتاده عاقبت دید رُباب، آنچه نباید میدید آنقدَر زار زده تا ز صدا افتاده من به مِیل خود از اینجا نروم، میبَرنَم تازیانه که به جان تَن ما افتاده میشمارم همه طفلان حرَم را دائم وایِ من دخترکَت باز کجا افتاده زجر رفتهست سراغش که بیارَد او را آمد امّا به رویَش پنجه به جا افتاده گریهاش پاسخ من شد چو از او پرسیدم دو سه دندان تو ای عمّه چرا افتاده؟! لگدی زد که خدا قسمت کافر نکند... حسین...