گفت قاسم به فغان ای عمو! إذن میدانم بده دستخطّ پدرم گیر و شمشیر به دستانم بده تا کنم قربان، جانم ای جانان من مهیّای جهادم، تو فرمانم بده این منم گر پسر فاتح عرصهی جنگ جمل من به فرمان توام، روو در روی خیمهی بَل هُم اَضَل شیر میدانم؛ ای عمو جانم جانسپاری شده بهر تو، احلی مِن العسل ای که عالم ز ازل گشته فرمانبر چشمان تو آمدم تا که بگیرم حرز زهرا از دستان تو هستم از هستت؛ میبوسم دستت این منم آیهای از یاسین قرآن تو زد به میدان بطل هاشمیون، قرص ماه حسین گفت ای قوم! منم قاسمم؛ فانی راه حسین اَشجَعُ النّاسم؛ دست عبّاسم او حبیب من و من هم خاطرخواه حسین زد به میدان چنانکه گویی در عرصه، حیدر آمده شیر نر در جمل و حیدر در بدر و خیبر آمده = میدید از خیمه، عمو و عمّه نیزه خوردهاست و به پهلو، مادر آمده