ای حسن زاده، حسن در حَسَنَت میبینم روح توحید میان سُخنت میبینم گفته بودم که بپوشان سرِ گیسویت را چون بههم ریخته وضع چمنت میبینم روی لبهای تو با نیزه نوشتند حسن خطِّ کوفی به عقیق یَمنت میبینم پدری کردهام و بوسه زِ تو حق من است اثر نعل به رویِ دهنت میبینم پسرم، یوسفِ نجمه چه سرت آوردند؟ پنجهیِ گرگ بر این پیرهنت میبینم ماندَم از اسب چگونه به زمین افتادی جای نیزه زِ دو سو بر بدنت میبینم زیر پای تو زمین گود شد قاسم بس کن مرگ خود لحظهی پر پر زدنت میبینم هرچه بالا بکشم شانه پیچیده بههم باز بر خاک بیابان، بدنت میبینم قدری آرام بگیری بغلت میگیرم این چه وضعیست که بر حال تنت میبینم قاسم جان...