
فاطمه جلوهی باقی ازل تا ابد است آی مردم به خدای اَحد او هم اَحد است قامت سروِ خودش را به علی داد و خمید راز زیباییِ دریا به همین جزر و مد است از غذای حَسنینش زد و بخشید به ما مادر ما بهخدا مادریاش را بلد است طفلان من به جای مردم گرسنه بودند افطارِ خانهی ما در سفرهی شما بود امروز را نبینید، این بیحیا لگد زد دیروز پشت این در، جمعیت گدا بود ای کاش میشکستند، این دست دیگرم را اما به جای این دست، آن دستِ بسته وا بود دستم شکست اما، من درد حس نکردم نام علی دوا بود، ذکر علی شفا بود با کفشهای خاکی در خانهام قدم زد آن خانهای که فرشش بال فرشتهها بود ای کاش ماجرا را حیدر ندیده باشد وقتی سرم به در خورد فضّه علی کجا بود؟ دستگیر خلق در محشر تویی منجی و بخشنده و داور تویی مِهر تو روز قیامت هستِ ماست ریشههای چادرت در دست ماست محشر و بازارِ آن بازارِ توست نام کلّ خلق در طومارِ توست نبی از خانهی او دست به سینه میرفت تو ببین خانهی زهرا شرفش تا چه حد است! شأنی از تربت ارباب فراتر دارد خاک آن چادر خاکی که به زیر لگد است گر علی پیکر یک عبدود انداخت به خاک پشت در فاطمه درگیر چهل عبدود است به فدک کار ندارد هدفش نام علیست نکند فکر کنی در طلب یک سند است لال باد آنکه از او شاهد حرفش را خواست آنچه صادر بشود از لب او مستند است بین دیوار و درِ خانه چه آمد به سرش مدد از فضّه گرفت آنکه به عالم مدد است جسم من اگر سوخت، از آن آتشِ در سوخت جان من اگر سوخت، از آهِ سحرم بود حق بردن و سيلی زدن و سينه شکستن مزد زحمات شب و روز پدرم بود از فضّه بپرسید غم مادر و فرزند کو شاهد مرگ من و قتل پسرم بود پيش نظرم، مرگ دو جا گشت مجسّم کز هر دو خبر همسر نيکو سيَرم بود: يکبار، فشار در و ديوار مرا کشت قُنفذ بهخدا باعث مرگ دگرم بود میزد مرا مغیره و یک تن به او نگفت زن را کسی مقابل شوهر نمیزند مادرو زدند، گل یاسِ پیغمبرو زدند زدند زهرا و حیدرو زدند، وای وای وای بیهوا زدند، تو دستها هیزم بود با پا زدند جلو چشم بچهها زدند، وای وای وای زدن چهل تا مردمآزار داره خون میباره مسمار دیدن که سورهی کوثر کتیبه شد روی دیوار زد اما نگفت علی میبینه اجر رسالت اینه، ای وای از این غم زد اما نگفت تو راهی داره بین در و دیواره، ای وای از این غم خدایا گنج با گنجینهام سوخت میان شعلهها آیینهام سوخت چنان مسمار در قلبم فرو رفت که محسن گفت مادر سینهام سوخت فدای محسنِ شش ماههاش که زد فریاد سپر ندارد اگر مادرم، پسر دارد بگو به شعله: چه وقتِ دخیل بستن بود؟ هنوز چادر او کار با بشر دارد مدام او وصله میزد، وصلهی دیگر بر آن چادر ستون آسمانها میگذارد سر بر آن چادر که جبرائیل میبندد دخیل پَر بر آن چادر تیمّم میکند هر روز پیغمبر بر آن چادر همان چادر که مأوای علی در کوچهها بود کمی از گَرد و خاکش رستخیز کربلا بود **** فطرس کجاست حقّ پَرش را ادا کند؟ اینان تو را به معرض گرما گذاشتند پایی که بر دهان شریفت نهادند قبلاً به روی چادر زهرا نهادند نزدیک عصر بود که زینب اسیر شد نزدیک عصر بود تو را جا گذاشتند رفتند و پیکری که به خون شد خضاب را بر روی خاک، بیکس و تنها گذاشتند تا خون کنند قلب ربابِ حزینه را گهواره را برای تماشا گذاشتند قبول بیتو سفر میکنم به شام امّا کنار شمر برادر گمان نمیکردم تو را به رسم عربهای جاهلی کشتند بدان طریق که دیگر گمان نمیکردم تصوّرم از اسارت طناب بود اما بدون چادر و معجر گمان نمیکردم سرِ بریده به هر مادری نشان دادند ولی به مادرِ اصغر گمان نمیکردم هر کس که دید رأس تو را روی نیزهها آهی کشید و گفت که بیچاره مادرش