
جلوات نبوی از سر و رویت میریخت چقدَر سنگ به آیینهی پیغمبر خورد تیغها داد کشیدند که بغضاً لِعَلی چند باری سر تو زخم سرِ حیدر خورد زیر لب زمزمه کردم که خدا رحم کند گذر مَرکب تو تا که به بیراهه رسید ارباً اربا شدنت بابت تأخیر من است قبل از آن که برسم لشکر جراحه رسید اولین کشتهی عطشان بنیهاشیمان خنده و هلهله و ساز به جانت افتاد زهرِ چشم از همه میخواست بگیرد دشمن علّت این بود که مقراض به جانت افتاد گلویت پر شده از لختهی خون حرف نزن نفسی را تو در این لحظهی بغرنج بکِش زیر سرنیزه به فکر پدر پیرت باش دسترنجِ پسرِ فاطمه کم رنج بکش