از اشک ستاره آفتاب را بردند در نیمهی شب تمام تاب را بردند دور از چشم مردم امشب حسنین تابوت ابروتراب را بردند ملاقات خدا رفتن عذار نیلگون خواهد از آن شستی ز خون سر، تو روی انور خود را یتیمان بر تو آوردند شیر و یاد من آمد که باید پیش تیر از شیر گیرم اصغر خود را بود در خاطرم زخم جبینت خاصه در جایی که در آغوش گیرم من علی اکبر خود را نشستم در کنارت تا نخیزی بر نمیخیزم مشو راضی علی جان باعث مرگ پدر گردی اگرچه جد من داغ تو را بر من خبر داد علی باور نمیکردم چنین شقالقمر گردی مسیر خیمه تا نعش تو را با اشک پیمودم دو لب وا کن که سیرابم از این اشک بصر گردی دلم خواهد در آغوشت بگیرم لیک میترسم که تا دستم رسد بر پیکرت پاشیدهتر گردی داغی که حسین از غم اکبر به جگر داشت جز خالق اکبر ز دل او که خبر داشت؟ تا لحظهی آخر که بریدند سرش را او دیدهی حسرت به سوی نعش پسر داشت عمهام کاش بیاید پدرم را ببرد که ز جان دادن من جان پدر در خطر است تن صد پارهی من با دل بابا چه کند؟ علی تو ز من آب طلب کردی و من آب شدم که چرا تشنه لب از خویش جدایت کردم یا رب این دشت بلا، این تو و این اکبر من هرچه را داشتم ای دوست فدایت کردم سرت را ابن ملجمها شکستند و پهلوی تو را با پا شکستند میان گریهی من خنده کردند سر پیری غرورم را شکستند جانت به سلامت هرجایی کی بر دل ما قدم تو میفرمایی؟ آمادهی سور و سات عیدند همه ای عید نیامده تو کی میآیی؟ گویند که عافیت بخواهم شب قدر جز با فرج تو عافیت ممکن نیست