آسمان بود غرق دلشوره چرخ از گردشش پشیمان بود حس و حالی غریب حاکم بود گیسوی نخلها پریشان بود شب نمیخواست تا سحر بشود شب شبیه غروب دلخون بود در و دیوار ناله میکردند دم هوهوی باد محزون بود مقتل کوچهها قدم به قدم روضه میخواند و نوحه سر میداد هق هق چاه کوفه هم آن شب داشت از غصهای خبر میداد بانگ حی علی الصلاة آمد پا شد از جای خویش خیر العمل رفت تا صبح را کند بیدار آنکه خود بود نور صبح ازل در خانه ز شرم، ساکت بود در دل ذوالفقار، غصه نشست ارجعی خواند و از سر شوقش گریه کرد و عمامهاش را بست داخل کیسه را نگاهی کرد چند خرما و چند تا نان بود وقت رفتن رسیده بود و غمش غربت سفرهی یتیمان بود به کمر شال سبز خود را بست بود مشغول ذکر، لب هایش دخترش در نگاه آخر خود رفت قربان قد و بالایش در طوافش پرندهها گریان آسمان ضجه می زند، برگرد به سفر میروی و این دنیا بی تو دیگر صفا ندارد، مرد! شال او را گرفت حلقهی در گویی از قصهای پریشان بود در خانه به التماس افتاد در خانه به فکر جبران بود فکر جبران زخم سی ساله زخم آن در که در مدینه شکست آن دری که نداشت تاب لگد سوخت و استخوان سینه شکست وسط خطبه خواندن مادر آتش افتاد بر دل حیدر نالهی فضة خذینی، آه غنچهای ناشکفته شد پرپر مادری یک تنه، به عشق علی در مصاف چهل نفر کافر لگد و تازیانه یک طرف و یک طرف دست بسته ی حیدر دست بسته، طناب، آتش و دود روضه در بزم واژه ها برپا است تازه این شد شروع غصه و غم شیعه دلخون ز دست بستنهاست بستنِ دستِ مرد می باشد پیش همسر، اگرچه سخت اما باور من نمیشود دیگر بستن دستهای زینب را