حالا که نمانده رمقی بین تن من

حالا که نمانده رمقی بین تن من

[ محمدحسین پویانفر ]
حالا که نمانده رمقی بین تن من
حالا که رسیده به وصیت سخن من

حالا که طبیب آمده و کرده جوابم
یک بار قرار است که در عمر بخوابم

حالا که شده خاک بلا بر سر سادات
بابای یتیمان شده ممنوع ملاقات

مشتاق رخ فاطمه‌ام صبر ندارم
من رفتنی‌ام فاصله تا قبر ندارم

یک عمر خودم را طرف چاه کشیدم
یک عمر به در خیره شدم آه کشیدم

یک عمر دلم از غم آن واقعه شاکی‌ست
گفتم به پسرها کفنم چادر خاکی‌ست

جو خوردم و دادم به همه لذّت گندم
شد مردنِ من آرزوی قلبیِ مَردم

بگذار که این راز دلم فاش بماند
باید حسنم روضه‌ی مسمار بخواند

سخت است اگر کافرش این درد ببیند
شلّاق به یک زن بخورد مَرد ببیند

شمشیرِ علی شرم از آن لحظه‌ی بد داشت
چون چادر ناموس علی جای لگد داشت

دستان اباالفضل به دستان عقیله است
یعنی پسرم حافظ ناموس قبیله است

ای مردمِ کوفه که همه کاسه به دست‌اید
یک وقت نبینم همگی عهد شکستید

یک وقت نبینم که پیِ خون حسین‌اید
بارانی اگر آمده مدیون حسین‌اید

روزی نرسد که پسرم تشنه بماند
بر سینه‌ی او شمر و یک دشنه بماند

زیر سُم دَه اسب نمانَد بدن او
یا چکمه نکوبید به روی دهن او

روز دهم از اهل حرم دور بمانید
جان علی آزار به زینب نرسانید
****
تو که یک گوشه‌ی چشمت غم عالم ببَرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببَرد

نظرات