حالا که نمانده رمقی بین تن من حالا که رسیده به وصیّت سخن من حالا که طبیب آمده و کرده جوابم یک بار قرار است که در عمر بخوابم حالا که شده خاک بلا بر سر سادات بابای یتیمان شده ممنوع الملاقات مشتاق رخ فاطمهام صبر ندارم من رفتنیام فاصله تا قبر ندارم یک عمر خودم را طرف چاه کشیدم یک عمر به در خیره شدم آه کشیدم یک عمر دلم از غم آن واقعه شاکیست گفتم به پسرها کفنم چادر خاکیست جو خوردم و دادم به همه لذّت گندم شد مردن من آرزوی قلبی مردم بگذار که این راز دلم فاش بماند باید حسنم روضهی مسمار بخواند سخت است اگر کافرش این درد ببیند شلّاق به یک زن بخورد مرد ببیند شمشیر علی، شرم از آن لحظهی بد داشت چون چادر ناموس علی جای لگد داشت دستان اباالفضل به دستان عقیلهست یعنی پسرم حافظ ناموس قبیلهست ای مردم کوفه که همه کاسه به دستید یک وقت نبینم همگی عهد شکستید یک وقت نبینم که پی خون حسینید بارانی اگر آمده مدیون حسینید روزی نرسد که پسرم تشنه بماند بر سینهی او شمر و یک دشنه بماند زیر سم ده اسب نماند بدن او حسین...