بعضی از خاطرات رو باید بعد سی سال هم مرور نکرد

بعضی از خاطرات رو باید بعد سی سال هم مرور نکرد

[ مهدی رسولی ]
بعضی از خاطرات را باید
بعد سی سال هم مرور نکرد

بعد سی سال باز می‌بینی 
باید از کوچه‌ای عبور نکرد

دست در دست مادرم آن روز
راه را کودکانه می‌رفتم 

به امیدی که دیرتر برسیم
نَم نَمَک سمت خانه می‌رفتم 

لحظه‌ای تیره شد هوا آن روز
خاطر ابرها مُکَدَّر شد

ناگهان سنگِ بی ملاحضه‌ای
سدِ راه عبور مادر شد

رعد و برقی گمان کنم می‌خواست 
آسمان را سرم خراب کند

به زمین خوردنِ عزیزم را
در نگاهم همیشه قاب کند

در و همسایه‌ها سراسیمه
کوچه دلشوره و هیاهو داشت

آشنا بود صحنه بی‌تردید
مادرم دست روی پهلو داشت

مادرم پر کشیده سی سال است
گریه‌ی بی‌صدا نداشتم

من غرور شکسته‌ی خود را
سر آن کوچه جا گذاشتم

از صدای شکستنِ بغضش
چشم دیوارها سیاهی رفت

مادرم راهِ خانه را آن روز
تار می‌دید اشتباهی رفت

با پَرِ چادری که خاکی بود
گونه‌های مرا نوازش کرد

از من و اشک‌های پر دردم
با صدای گرفته خواهش کرد

آن‌چه امروز اتفاق افتاد
بین ما مادر و پسر باشد

پدرت کانِ غیرت است حسن
بهتر این است بی‌خبر باشد

*****

اصرار می‌کنی میگم باشه
شایدم این بغض گلوم وا شه
یه جوری زد مادرمو
نتونه از روی زمین پاشه
جون داداش بین خودمون باشه
خدا خدا کردم یه گوشواره پیدا شه

*****

بابا شنیدی اون شب اگه دیر کردم
عمه رو بردن، من اون وسط گیر کردم

نظرات