
کوه بودم، بلند و باعظمت روی دامان دشت جایم بود قد کشیدم ز خاک، تا افلاک ابرها، فرش زیر پایم بود شب که چشم ستاره روشن بود نور مهتاب، دل ز من میبرد صبح، چون آفتاب سر میزد اولین پرتواَش، به من میخورد دفتر وحی حق، که روز به روز جلوهاش سبز و سبزتر بادا در بیان شکوه من، دارد آیهی والجبالَ اوتادا سینهام را اگر که بشکافند لعل و الماس دیدنی دارم از گذشت زمان و دحو الارض خاطراتی شنیدنی دارم صبح یک روز، چشم وا کردم ضربهی تیشه بود، گوش خراش تخته سنگی شدم جدا از کوه اوفتادم به دست سنگ تراش پتک سنگین و تیشهی پولاد سهم من از تمام هستی شد حکم تقدیر و سرنوشت این بود نام من، آسیای دستی شد گرچه از بازگشت خویش به کوه پس از آن روزگار، نهی شدم این سعادت ولی نصیبم شد که جهیز عروس وحی شدم گوشهی خانهای، مرا بردند که حضور بهشت، آنجا بود برترین سرپناه روی زمین بهترین سرنوشت، آنجا بود دستی از جنس یاس و نیلوفر شد در آن خانه، آسیاگردان گرچه سنگم، ولی دلم میخواست جان او را شوم بلاگردان هر زمان گِرد خویش، چرخیدم میشنیدم تلاوت قرآن روح سنگین و سخت من کمکم تازه شد از طراوت قرآن راز خوشبختی مرا چه کسی جز خداوند دادگر داند کی گمان داشتم مرا روزی جبرئیل امین، بگرداند به مقامی رسیدهام که چنین بوسهگاه فرشتگان شدهام مثل رکن و مقام کعبه عزیز در نگاه فرشتگان شدهام بارها شد که با خودم گفتم ای که داری به کار نان، دستی کاش هرگز ز خاطرت نرود وامدار چه خانهای هستی خانهی آسمانی خورشید خانهی روشن ستاره و ماه خانهی وحی، خانۀ قرآن خانهی انّما یُریدُ الله از همین خانه تا ابد جاریست چشمهی فیض، چشمهی احسان سایبانِ معطّرِ این جاست سورۀ هل أتی علی الانسان آسیابم، ولی یقین دارم که پناهندهام به سایهی نور سرنوشت مرا دگرگون کرد اشک زهرا و ذکر آیهی نور یاس یاسین که با دعای پدر آیهی نور بود تنپوشش داشت دستی به دستهی دستاس دست دیگر گلی در آغوشش در محیطی که هر وجب خاکش فخر بر آفتاب و ماه کُند آرزو میکنم که گاه به من دختر کوچکی نگاه کند گرچه از بازتاب گردش من نان این خانه برقرار شدهست شرمسارم از اینکه میبینم دست زهرا جریحهدار شدهست رفت خورشید وحی و آمد شب سر نزد از ستاره، سوسویی صبح از کوچهی بنیهاشم شد بلند آتش و هیاهویی تا بدانم چه اتّفاق افتاد تا ببینم هر آنچه بود درست دل به دریا زدم، به خود گفتم چشمها را دوباره باید شست دیدم آن روز صبح، منظرهای که به خود مثل بید لرزیدم آتشم زد شرار دل وقتی شعلهها را به چشم خود دیدم در همان آستانهای کز عرش قدسیان را به آن نظرها بود اشک چشم ستارگان میریخت بین دیوار و در خبرها بود من به حسرت، نگاه میکردم باغ گل را میان آتش و دود جز خدا هیچکس نمیداند که چه آمد به روز یاس کبود با همان دست عافیتپرور که پرستاری پدر میکرد از امام زمان خود یاری در هیاهوی پشت در میکرد هیزم آوردن، آتش افروزی سهم هر رهگذر نبود ای کاش خبر ناشنیده بسیار است خبر میخ در، نبود ای کاش دست خورشید را که میبستند شرح این ماجرا، کبابم کرد آنچه پشت در اتّفاق افتاد سنگم امّا، ز غصّه آبم کرد جرعه جرعه، غم چشید و ذره ذره، آب شد آسمان شرمنده از، قد خم مهتاب شد گریهها میکرد تا امت شود بیدار حیف از صدای گریهاش، امت فقط بیخواب شد پشت در آید بگوید، گوش عالم بشنود ارث دریا بود آنچه قسمت مرداب شد ما نمیدانیم، نعل و سیف میداند چرا مرتضایم را نبر، فضه مرا دریاب ضد همه منتظرن، مادرش برسه خدای من خدای من عریانه بچهی باحیای من لباس دوخته بودم، کجاست پیروهنت گرفت پهلوی من، وقت دست و پا زدنت هر آنچه نیزه که آمد، درآمد از پشتم عقیق رفته که رفته، کجاست انگشتت شلوغ شده، ببین حسین تا از رو مرکب خوردی زمین حسین تو مادرو صدا نزن تو رو خدا بس کن، دست و پا نزن قربون صدا زدنت، خیلی بی هوا زدنت حالا روی چادرمه، خاک دست و پا زدنت