
یادم نمیرود پدرم را سوارها كشتند درست گوشهی گودال بارها كشتند نصفه روز تو گودال یه ذبحِ حنجر کس ندیده تو دست و پا زدنهات زجری کشیدی گلو بریده هنوز یادم نرفته ازت حیا نمیکرد نشسته بود رو سینه سرو جدا نمیکرد سنان و شمر به هم با اشاره میگفتند: مگر که نیزه نخورده؟ چرا نمیافتد؟ ز دور حرمله میگفت گودی حنجر حسین نحر نگردد ز پا نمیافتد