تا که افتادی زمین در بین صحرا چندبار بر زمین افتادهام تا پیشت اینجا؛ چندبار عاقبت بابا صدایم کردی امّا یکنفس کاش میشد که بگویی باز بابا؛ چندبار گرد و خاکی بود در پیش نگاهم، گم شدی رفتهام دنبال تو انگار هرجا چندبار گفتم ای مردم! یتیم ماست، سنگت هم زدند هلهله کردند هنگام تماشا چندبار یا کنار اکبرم یا پیش تو یا در حرم آه! خندیدند بر غمهایم اینها؛ چندبار پای هر زخمی که میخوردی، حسن میگفت: وای بر سر تو آمده امروز زهرا چندبار نیزهها از زین بلندت کردهاند انداختند از همان بالا زمین؛ یکبار نه، تا چندبار کاش میشد که نقابت را نمیانداختی نعلها چشمت زدند ای روی زیبا چندبار تازه فهمیدم که در شنها فرو رفتی چرا اسبها از روی تو رفتند امّا چندبار